وصایای تحریف‌شده

می‌گویم دون‌ژوآنیسم از فقدان والدِ جنسِ مخالف می‌آید. می‌گویم آدمِ دون‌ژوآن به سببِ نداشتنِ والدِ جنسِ مخالف، یا در دسترس‌نبودنش، یا هرجور گیر و گوری دیگری در بچه‌گی، الگوی ثابتی از جنسِ مخالفِ مورد پسندش ندارد. همین است که هی از این شاخه به آن شاخه، از این آغوش به آن آغوش می‌پرد. می‌گویند آن امنیتِ عاطفی/ پیش‌جنسی که باید می‌گرفته از والدِ جنسِ مخالفش در خردسالی، نگرفته. این است که تمام عمر می‌گردد دنبالِ زنی/ مردی که تکمیلش کند. می‌گویم آدمِ دون‌ژوآن تنهاست. غریب است در زمانه. بی‌کس است. می‌گویم به خودت نگیر ایرما. این جور آدمی پیوسته دارد انتقام می‌گیرد از آدم‌ها. انتقامِ کودکیِ ناامنش را. می‌گویم این‌ آدم، دارد می‌گردد مدام دنبال آن آغوش امنی که به‌ وقتش نداشته. می‌گویم از بس نگران است که طرفش را دوباره و دوباره از دست بدهد، که خاطره‌ی ویران‌گرِ فقدانِ تاسف‌برانگیز و جبران‌نشدنیِ والدِ جنسِ مخالفش بازتولید شود، خودش زودتر دست به کار می‌شود. می‌رود تا روانده نشود. می‌گویم حواست باشد آغوشت همیشه باز باشد. می‌گویم حواست باشد همیشه روی طول موج‌های مختلف ارتباط‌تان، یک فرکانس امن، یک فرکانس بی‌حاشیه، یک فرکانس بی‌شوخی و رک و جدی باز نگه داری. می‌گویم حواست باشد ایرما برای نگه‌داشتن این مرغِ پران، همیشه دستی پنهان داشته باشی که موهای روی پیشانی‌اش را به مهر کنار بزنی، همیشه چشم‌هایی داشته باشی که وسط بازی، نگران نگاهش کنی. می‌گویم یادت بماند هی ناغافل بوسه‌ای روی گونه‌هایش بنشانی. می‌گویم این‌ جوری است که حالا که به دامت افتاده، حالا که بلدی این همه نامحسوس دام ببافی، جوری که نفهمد مرزهای تنت، روحت تا کجاهای پیرامونش را گرفته، حالا که بلدی نخِ باریک و نامحسوس بادبادک را جوری نگه داری دستت که هم گیر باشد و هم نباشد، حواست باشد به این چیزها. سید را این‌جوری باید برای خودت تا ابد نگه داری. شهرزادش باش. تودرتو، بی‌تکرار، ممتد.

یا چه‌گونه من به کلی مجازی شدم

اول این جوری شروع شد که دیدم مدتی است جاهای از بدنم دارد زخم می‌شود و من هیچ‌رقمه یادم نمی‌آید که چه اتفاقی برای آن‌ ناحیه افتاده. رد ناخن روی گردنم، ورم‌کردن مچ پای راستم، گودی زیر چشم چپم، خال گوشتی درشتی که روی سینه‌ام سبز شده بود، ... این‌ها یکی‌یکی پیدای‌شان می‌شد و من خبر نداشتم یا فراموش می‌کردم که کِی و چه‌طور حادث شده بودند. دکتر هم نرفتم چون نمی‌شد که به دکتر بگویم که نمی‌دانم چه‌طور این بلاها سرم آمده. وقتی نگران وضعیتم شدم که دو روزی می‌شد که جریان چرک و خون و چربی، همین‌جور یک‌ریز، مثل یک پریودِ وخیم، از نافم بیرون می‌زد و بند نمی‌آمد. حالا کم‌کم نفس‌تنگی هم داشتم. سرفه هم می‌کردم. خون هم گاهی بالا می‌آوردم. با خودم گفتم لابد دارم می‌میرم. تقدیرم این بوده که در چهل و چند ساله‌گی، دفعتن، همه‌ی اعضا و جوارحم از کار بیفتد. یک جور خسته‌گی هم‌گرا در همه‌جا. خب من به هماهنگی بین همه‌ی اجزای جهان معتقد بودم و طبیعی بود که این‌ حالتم را به همه‌ی چیزهای جهان ربط بدهم. دلم نمی‌خواست کسی را مجبور کنم که برایم کار بکند. ماندم خانه. چند ماه. خریدهایم را تلفنی می‌کردم. انواع و اقسام دوا و دارو را هم تلفنی می‌گرفتم. به تشخیص خودم البته. از آخرین باری که قیافه‌ی داغانم را در آینه دیده بودم، مصمم شده بودم که آینه‌های خانه را جمع کنم. باید هیبت ترسناکی به هم زده بوده باشم که خانم همسایه از پنجره‌ی آشپزخانه، من را که دیده بود، آن‌طور جیغ زده بود. بعدش تمام پرده‌های خانه را کشیده بودم. برایم عجیب بود که چرا نمرده بودم. وزنم به حدود چهل کیلو رسیده بود. البته حافظه‌ام در مورد خیلی چیزها سرجایش بود. مثلن این که تاریخ تولدم کی بوده و الان چند سال است که سی ساله‌گی را رد کردم و این‌ها. بعد، یک روز صبح، حوالی آبان همان سال، ناگهان احساس کردم که سبک شدم. دردها ناپدید شده بود. درست همان لحظه‌ای که از خواب تکه‌پاره‌ام بیدار شده بودم. طبعن فکر کردم که باید مرده باشم. اولین کاری که کردم، تلاش برای روشن‌کردن یک سیگار بود. نشنیده بودم که آدم مرده بتواند سیگار بکشد. ولی من توانستم. فقط سیگارم دود نداشت. یعنی هوا بود که تو می‌رفت و چیزی بیرون نمی‌آمد. بعد یادم هست که سعی کردم به کسی تلفن کنم. به همان داروخانه شاید. دکتری چیزی پیدا کنم و بپرسم این که آدم سیگارش دود نمی‌کند، معنی‌اش این است که طرف مرده یا چی. کسی جواب تلفنم را نداد. نمی‌دانم شاید اصلن جایی تلفنی زنگ هم نخورده بود. در همان وضعیت، رفتم سراغ کامپیوتر و مسنجر. وقتی توانستم وصل شوم، کمی تعجب کرده بودم. شروع کردم با یکی از رفقا چت‌کردن. طرف جوابم را داد. این خودش خبر بود. به روی خودم نیاوردم که مرده‌ام. خداحافظی کردم و رفتم بگردم آینه‌ای چیزی پیدا کنم. عاقبت در یکی از قوطی‌های لوازم آرایش زن سابقم، آینه‌ی کوچکی پیدا کردم. برایم عجیب نبود که در آینه تصویری نداشتم. این که برایم عجیب نبود هم برایم عجیب نبود. انگار که انتظارش را داشته باشم از قبل. این‌جوری بود که با خودم فکر کردم لابد کمی مرده‌ام. خیلی کارها را از پس‌شان برنمی‌آمدم. این که گاز را روشن کنم یا تلفن کنم. اما هنوز می‌توانستم در اینترنت بچرخم و با رفقا چت کنم و حتا چیزهایی بنویسم. شروع کردم به ایمیل‌زدن برای همه‌ی آدم‌های معدودی که توی فهرستم بودند. سعی کردم طبیعی باشم. انگار که خواستم حال و احوال کنم. کسی هم کنجکاوی خاصی نکرد. روالِ دنیای مجازی، عادی بود. زیادی عادی. گرسنه و تشنه نمی‌شدم و خوابم هم سبک بود. بیست دقیقه در روز جواب می‌داد. کتاب زیاد می‌خواندم. موسیقی هم گوش می‌کردم. بیشتر اپراهای موتزارت را. یک‌بار هم هندل گوش کردم. یادم نیست کدامش را. به وبلاگم بیش‌تر سر می‌زدم. بیش‌تر وقت داشتم برای خواندن و نوشتن. داشتم عادت می‌کردم به این وضعیت. بعید می‌دانم تبدیل به روح شده بودم چون جسمم را می‌دیدم که این‌طرف و آن‌طرف خانه حرکت می‌کند. روی زمین. کسی هم سراغم نمی‌آمد. برای خودم خوش بودم. مشکل تقاضای قرارهای ملاقات بود با رفقا که هربار جوری می‌پیچاندم. به بهانه‌ای. حتا یکی دوبار عاشق هم شدم. گذشت به هرحال.
الان بهترم.

ادامه بدهم؟

وقت‌ش نشده هنوز. وقت‌ش که بشود باید داستانِ ایرما را درست و حسابی برای‌تان تعریف کنم سرهرمس. از همان روزی که بیست و چندساله بود و دانش‌جو بود و پرهیجان و دوست‌داشتنی و سفید و زیبا و جذاب، تازه. بکر. شخم‌نخورده. شیطنت البته زیاد می‌کرد. روابط رهایی داشت با پسرها که خب، طبعن هنوز کسی افتخار این را پیدا نکرده بود که به وصال‌ش، درست و حسابی، برسد. در پای‌تخت زنده‌گی می‌کرد. یادتان هست که؟ هنوز کشورش هزارپاره نشده بود. خودش هم. بعد یک‌هو – روی این یک‌هویی‌بودن‌ش یک‌جورهایی اصرار دارم ها – جوانی پیدا شد در زنده‌گی ایرما. از خودش یکی دو سال‌ی بزرگ‌تر بود. از یکی از شهرستان‌های نسبتن دورافتاده و سرد و کوهستانی، به همان دانش‌گاهی آمده بود که ایرما در آن درس می‌خواند. در مقایسه با سبک‌سری‌های مرفه ایرما، جوانک زنده‌گی سخت‌تر و البته، پرتری داشت. مغز گنده‌ای داشت و چیزهایی زیادی از دنیا خوانده بود. در همان محیط کوچک شهرش، دنیا را از روی کتاب‌ها، زیاد تجربه کرده بود. می‌توانست ساعت‌ها درباره‌ی خیلی چیزها حرف بزند و فلسفه‌بافی کند. ایرما مقهور شده بود. رسمن. شیفته‌ی این دنیایِ تجربه‌شده‌ازروی‌دیگرانِ جوانک شده بود. خودش را باخت. بدن‌ش را دودستی تقدیم کرد. مرد جوان، رام‌ شد. ایرما رام شد. مرد جوان عاشق شد. قبلن تجربه‌ی این همه جذابیتِ یک‌جاهدیه‌شده را نداشت. ایرما عاشق شد. بدویتِ در حالِ شهری‌شدنِ مرد، سرشارش کرد. ایرما در این قصه، هم‌زاد‌های ناشناس زیادی داشت. اگرچه، مثل هر قهرمانِ هر قصه‌ی عاشقانه‌ی دیگری، خودش را یگانه در کل عالم می‌دید. این‌ها را همان روزها جایی نوشته بود. تا مدت‌ها سید، همین سیدِ خودمان، این‌ها را جایی نگه داشته بود. سید را اگر خوب شناخته باشم، به گمان‌م همان جوانکِ ایامِ جوانیِ ایرما باید باشد. حالا، گرچه، هم سید و هم ایرما، به کرات و به شدت، و بی‌هیجان، این را تکذیب می‌کنند.
به قولِ خودتان، گاس که باید رهای‌شان کرد تا تمام شوند، بعد نوشته شوند. الان خلاصه‌ی ماوقع را فقط دارم برای‌تان تعریف می‌کنم.
ماجرای ایرما و مرد جوان، بی‌خیالِ جفت‌شان، من که شک ندارم طرف همین سید بوده، داشتم می‌گفتم: ماجرای ایرما و سید، کش و قوس‌های‌اش را طی کرد، به سراشیبی که نزدیک شد، بالاوپایین‌های‌شان که قرار گرفت، مثل هر عشق بزرگِ محتومِ انتلکتوآلِ فاصله‌ی‌طبقاتی‌دارِ دیگری، ختم به جایی نشد. ول و ناتمام، رها شد در ماجراها و آدم‌های بعدی هر دو. سید را آواره‌ی جغرافیا کرد، ایرما را آواره‌ی آغوش‌ها. از سید که می‌دانید، جز چهارتا نوشته‌ی بی‌وسروته در همان وبلاگِ پوسیده، تمنایِ محال بود اسم‌ش؟، چیزی در دست نیست. - ایرما باید بیش‌ترین خبر را از او داشته باشد. در خلوت‌ش. - اما ایرما را می‌دانم که بعد از آن ماجرا، اولین کاری که کرد، رفت دنبال تکرارکردن خودش. تکرار‌کردن سید در واقع. در خودش. ‌جوانک جدیدی را پیدا کرد که همان فاصله‌ی سنیِ سید و خودش را با این یکی داشت. ایرما بزرگ‌تر بود این‌بار. از قضا این هم سخت‌کوش بود و ذهنی زیبا و شفاف داشت و بدنی خام و نورسیده، و قوی‌بنیه. خوب هم حرف می‌زد. مضاف بر این که بعد از ماجرای سید، ایرما که شعر را به عنوان مسکن کشف کرده بود، شاعریت‌های منقطعِ جوانک هم هیجان‌زده‌اش می‌کرد. این بار جوانک زودتر عاشق شد. درست نیست بگویم زودتر چون ایرما هرگز نتوانست تصمیم بگیرد خودش را عاشق این یکی بداند یا نه. طفلی جوانک عاقبت‌به‌خیری نداشت. ورق‌ش زود برگشت به مصیبت و این‌ها. رفت به یک جای هپروتی. مهاجرت کردند با خانواده‌اش به جابلقا مثلن. بعید می‌دانم ردی از ایرما روی خودش داشته باشد هنوز.

شبِ شعر است و یار از من چغندرپخته می خواهد!

نه این که جبران مافات باشد، این یک سال و اندی، که قصه‌هایی لابد بوده و نبوده در باب این چهار تا و نصفی آدم، اما همین یکی دو شب پیش، نشستم خیلی جدی به جمع‌کردن این‌ها، ایرما و آلوارز و سیمون و شاه‌عباس، سید را هم که هروقت خودش بخواهد انگار می‌شود پیدای‌ش کرد. خواست این بار. نشستیم به شعرخواندن. از قدیم و جدید. سر هرمس امر فرمود که نگارش کنم گزارش جلسه را. کردم:

من: انگار باید یکی شروع کند خب.
شاه‌عباس: می‌شود من شروع کنم. قول می‌دهم مثل آن دفعه، حکایت به دست‌ت رو بزار تو دست‌م ختم نشود. پا هم باشید، می‌توانم خان‌باجی را بگویم از همان سال‌ها، از همان شعرای دربار، از همان اراجیفی که آن‌قدر برای‌مان خواندند تا مملکت از دست‌مان رفت، برای‌تان بخواند، ها؟
آلوارز: نع!
من: نع!
سیمون: نع!
ایرما: گناه داره خب طفلی
سید:

زنده‌گی
قیمتی دارد
که با سیب، شعر، نسیم و سیگار
پرداخت می‌شود!

من: خب خدا را شکر.
آلوارز:

چگونه می‌شود دوباره به “ ازدحام کوچه‌ی خوش‌بخت” نگاه کرد…
- نترس! این من نیستم که می‌نویسم! -
و پس پشت تمام این گل‌های شاداب زنبق
تنهایی را ندید…
چه دلهره‌ی سهمگینی
که همه چیزی تکرار می‌شود
و من این را می‌دانم…
- این من نیستم که می‌نویسم! هراس مکن! -
که خنده‌های ساده‌ی شفاف
محتوم به…
- من نیستم که “ این‌گونه تلخ می‌گریم” … -
و این پرسش ازلی که
“برای چه؟ برای که؟”

برای یک ثانیه خوش‌بختی
برای بارقه‌ای از نور
- که دمی بعد، بگو صدسال، … -
برای همین است که دروغ می‌گویم
و ابدیتی که به ناچار می‌سازم
این‌همه واقعی می‌نماید…

به قدمت تاریخ‌ام
و چشمان خسته‌ی من
هنوز می‌درخشد

”برای چه؟ برای که؟”

ایرما: این سید اگه دل‌تنگی نکنه و نزنه دوباره به صحرای کربلا، من‌م بگم.
ایرما:

فرشته‌ی مغموم افلاک
با چشم‌های درشت پاک
در غبار
- بی‌اختیار -
گم شد...

و هنوز خواب‌هایی هست
که کسی کسی را به خاطر می‌آورد
و حرف‌هایی که هیچ‌گاه بر زبان جاری نمی‌شود
و رازهایی که تا آخر دنیا
سربه‌مهر می‌ماند...

در هندسه‌ی ساده‌ی حیات
دو سرنوشت متقاطع
هرگز دوباره به هم نمی‌رسند
و من افسوس نمی‌خورم...

تنها
در میان گرد وغبار
قلبی شکست
شکست
شکست...

و تکه‌های آن هنوز
گاهی
روح من را خراش می‌دهد
و نگاهم را
به آن روزها
- آن روزهای صمیمی دور -
برمی‌گرداند...

“از من کاری برنمی‌آمد.”

در تمام خواب‌هایم
فقط همین را
می‌خواستم بنویسم!

من: سیمون‌جان؟
سیمون:

آب‌های برهنگی در پیرامون پیکرت
که لیز می‌خورد از دستم ماهی‌های و های‌های گریه نمی‌زنم
صبر
طاقت
شعر
گریه...
شاعرانه قیام می‌کنند
نیلوفرهای های‌های دوری که می‌رماندم از هرچه پیرامون پیکرت
- قیام شاعرانه که شرم نمی‌کند ! -

افسون ساحره تا تمام می‌شود دوباره به شکل خاطره بازمی‌گردی
تلخ
خسته
...
هی‌های که این سطرهای ممنوع تو را به من نمی‌رماند اگر این سِحر
تا سَحر نماند .

من: من را می‌برید به یک جاهایی ها!
من:

در این خاموشی مطلق
در این سردابة سرد و نمور و تنگ
که بهتم می‌برد از این همه خونی که بر لب‌های من خشکیده از آوازی که در سازم به گل مانده
نوای هم‌نوایی نیست در گوشم
در و دیوار این مخروبة خلوت
سراسر ضجه و آه غریب مانده از اعصار دیرین است
برون شو آه من از سینه‌ی این ساز بی‌آواز
برایم دل‌سرایی کن
گذر کن از میان مرگ‌هایی که این‌سان از فراز سایه‌های تلخ این شب‌های بی‌امید
مرا جسم و تن و روح مرا هر دم به این وحشت فرا می‌خواند از عمق سیاهی
که من تنهای تنهایم
و آوارم
و مردابم
و فریادم که در نطفه فروخورده تمام نفرت و خشمش
بنال ای ساز تنهایی
که من هم‌نام پاییزم
و چشمم را از آن ابری که می‌بارید
جدا کردم
و دستانم
و حتی بغض معصومی که در اشکم زمانی بود
من این دیوارة مرطوب و چرکین را به تنهایی فراخواندم
به بالینم صدا کردم
و سازم را رها کردم
که من سنگ و صبور و سایه و بادم
چه بی‌رحمم
چه بی‌نامم
بدورم افکن ای ساز بدآوازم
رهایم کن

آلوارز: سید نمی‌خواهی از آن تجربه‌های شیطنت‌آمیزت بخوانی؟
سید:

هی بالا و هی پایین تا کی؟!
آهسته‌آهسته همه چیز بالا می‌رود
- غیر از صدای نفس‌نفس نفــس نــفـــــــــس‌س‌س س س س -
تا پشت بام و پارکینگ
پاهای تو تا می‌شود
- از مرز تقاضا -
لولاهای لم‌داده به لالایی ولرم و لابه‌های لب‌های لهیده‌ی من
له می‌شود فاصله‌های مجازی لای بالا و پایین‌های بی‌هدف
هلهله‌ی دست‌ها و له‌له بازوها که لمس می‌شود با بالاترین داغ رسوایی
هــای آسانسورهای های‌هوی لابه و لمس !
آسانسورهای موقر با مسافران فرتوت !
تا همین جا کافی است !
تا برق بیاید و ما را با خود ببرد…

ایرما: دارم کم می‌آورم پیش شماها.
ایرما:

نام‌ ها را از نشانه‌ ها خالی‌ کردیم‌
و اسامی‌ را به‌ قدر تلفظ‌ بی‌تفاوت‌ چند حرف‌
زبان‌ چرخاندیم‌ .
از چهره‌ ها
چشم‌ ها را
کوچاندیم‌
تا از خاط‌ره‌ ها
جز
تصویر رقیق‌ دو سـه‌ سلام‌
و یک‌ خداحافظ‌
چیزی‌ در کف‌ نماند .
بدین‌ گونه‌ آسان‌
دل‌ بریدیم‌ .

من: ماراتن که نیست بابا! مهلت بدهید.
من:

بی‌گاه‌ آمده‌ام‌
یا بیراه‌ ؟

آلوارز: دوخط خواندی فکر کردی هنرمندی ورنوش؟!
آلوارز: بیا!
آلوارز:

در همجواری‌ معط‌ر نسیم‌ و بوسه‌
جای‌ دلواپسی‌ ها خالی‌ !

سیمون: این‌جوری است؟
سیمون:

از نوازش‌ دستانت‌
جوانه‌ میزند
مرده‌ چوب‌ قدیمی‌ نیمکت‌ ...

من: سال به سال دریغ از پارسال. چیزی بخوانید که به پشیزی بیرزد خب. وگرنه که

ما آنقدر در بهار ماندیم‌
که‌ از جنس‌ رنگها شدیم‌
و آرامش‌ کهنه‌ی‌ کلاغ‌ ها
از صدای‌ قدم‌ هامان‌
آشفته‌ نشد.

ایرما: من می‌شود یک‌خرده بی‌حیا بشوم، یک‌خرده؟
ایرما:

آنجا که‌ رنگها پرواز می‌کنند
لب‌ ها
در امتداد خواهش‌ فرود می‌آیند.

سید: ایرماجان! خودت داری شروع می‌کنی ها! نکن با من!
سید:

از چشمانت‌ آرامش‌
پل‌ می‌زند به‌ گونه‌ ها
ســــرخی‌ !


من: آقا من کاره‌ای نیستم. هر غلطی خواستید بکنید.
سیمون:

من‌ در باد عاشق‌ می‌شوم‌
یا باد
-در من‌ عاشقانه‌ می‌وزد؟ -

سید: ایرما گوش‌های‌ت را بگیر دختر!
سید:

چه‌ فایده‌ که‌ هـی‌ از دور صدایت‌ بزنم‌
هـی‌ ...!
که‌ هی‌ دور بزنیم‌ دور دستهای‌ تمنا
از دور برسیم‌ به‌ هم‌ از نزدیک‌ دور شویم‌
-از دور بلرزم‌ از سرمایت‌ از گرمایت‌ بلرزم‌ از نزدیک‌ -
...
به‌ نزدیک‌ ترین‌ شلوار سوراخ‌ سلام‌ می‌کنم‌ !
جواب‌-آه‌...
چه‌ فایده‌ که‌ دستهایم‌ جلوی‌ فریاد را می‌گیرند
دکمه‌ ها... باز نمی‌شوند می‌افتند بلند می‌شوم‌ می‌افتند از فشار-آه‌
سایه‌ ها که‌ عبور می‌کنند می‌افتند بیدار می‌شود-آه‌
بیشتر !
-نه‌ !
حالاه‌ !
-نه‌ !
می‌خواهم‌ بلند می‌شوم‌
-نه‌ !
اینجا باران‌ آمده‌ انگار زمین‌ خیس‌ است‌
-می‌دانم‌ !
می‌خواهم‌ بیاه‌ !
-نه‌ !
در که‌ هنوز باز است‌ انگشتم‌ از زمین‌ خیس‌ می‌شود بلند می‌شوم‌ می‌افتد
سایه‌ ها محو می‌شوند ماه‌...
-ماه‌ ؟
ماهم‌ ...
-آه‌ !
بیاه‌ !
-برو !
راه‌ بیاه‌ !
از همیشه‌ بلندترم‌... بالاه‌
زبانم‌ در خیسی‌ شعر می‌چرخد ماه‌
-آه‌ !
راه‌ بیاه‌ !
هنوز اتفاقی‌ نیفتاده‌ که‌ اینط‌ور اشک‌ می‌شوی‌
هنور آه‌ نکشیده‌ام‌ که‌ ماه‌ می‌شوی‌
-راهروی‌ تاریک‌...
دزد آه‌ های‌ ماه‌ !
دست‌-آه‌ به‌ زمین‌ فرو می‌شود
از باران‌
خیس‌ می‌شود زبان‌
انگشت‌-آه‌ ماه‌ راه‌ می‌جوید لمس‌ می‌کند
شانه‌ می‌زنم‌
دکمه‌ ها...
می‌افتم‌ بلند می‌شود
ماه‌ راه‌ نمی‌دهد
آه‌ شعر می‌شود
شاه‌ می‌شود
آه‌
-هـــی‌... !

من: نه بابا! رفتی قاطی مرده‌ها، چیزی شدی واسه خودت سید!
من:

خراب‌ که‌ نمی‌شود نمی‌پوسد خیس‌ که‌ نمی‌شود گلویم‌ زخم‌ که‌ نمی‌شود
تا بخوانم‌ پیر نمی‌شود شور اشکم‌ شیرین‌ نمی‌شود

ایرما: بچه‌ها من هم‌ش رمانتیک‌م می‌زنه بالا خب!
ایرما:

‌خورشید
تنها خورشید
می‌دانست‌
در سرخی‌ بی‌باور گونه‌ات‌
آتش‌ کدام‌ عشق‌ محزون‌
می‌خروشید.

شاه‌عباس: بگم من‌م؟
من: نع!
آلوارز: نع!
سیمون: نع!
سید: کوفت!
ایرما: اِ؟! بگو عزیزم!
سیمون:

در کشاکش‌ منحنی‌ های‌ شهوت‌
شرم‌ گم‌ می‌شود
شانه‌ می‌کند انگشت‌
نشانه‌ می‌زند بر شانه‌...

من: بزنیم به صحرای کربلا؟ هستین؟
من:

چه‌ ساده‌ می‌نویسمت‌ شعر
-چه‌ کودکانه‌ نگرانی‌
دل‌ ! -
ببین‌ که‌ چگونه‌ آب‌ از آب‌ تکان‌ نمی‌خورد
تا تو متولد شوی‌
و چگونه‌ برگها بر زمین‌ می‌ریزند
تا تمام‌ شوی‌ .
بر هیچ‌ دیواری‌
نشانی‌ از تو نیست‌
در هیچ‌ ترانه‌ای‌
نــامی‌ .
قاب‌ های‌ خاط‌ره‌ از حضورت‌ خالیست‌...
و من‌ دلم‌ برای‌ تو می‌گیرد.
ببین‌ که‌ چگونه‌ ناتوانی‌
از خوانده‌ شدن‌
باز
سروده‌ شدن‌ .
چه‌ دشوار می‌نویسمت‌
دل‌ !

آلوارز:

شب‌ از مهتابی‌ سرک‌ میکشد.
شاعر فریاد میزند:" من‌ در جهان‌ خودم‌ هنوز زندانیم‌ !"
قرارداد قهر بین‌ ما عقد میشود:
بین‌ من‌ و تو فاصله‌ای‌ نباشد غیر از یک‌ تار مو.
سوم‌ شخص‌ مفرد هنوز به‌ شعر در نیامده‌ از لابلای‌ کلمات‌ به‌ جهان‌ شاعر
پرتاب‌ میشود هنوز.
حضور هیچ‌ غریبه‌ هنوز نگاه‌ شاعر را نمی‌دزدد.
"می‌خواهم‌ خودم‌ را بخوابم‌ ...میشود؟ "
شاعر فردا را برای‌ روز مبادا کنار رویاهایش‌ می‌خواباند.
شعر کنار شهوت‌ دراز می‌کشد.
نفس‌ تا به‌ نفس‌ برسد...خواب‌ من‌ و تو تمام‌ میشود.
دوباره‌ از نو می‌خوانیم‌ :
هنوز غریبه‌ هنوز چشم‌ ها هنوز تاب‌ هنوز تحمل‌ راه‌ هنوز راه‌ هنوز ...
باید به‌ خواب‌ رفت‌ تا هنوز بیدار نشده‌ خورشید
و گرنه‌ هنوز هم‌ تمام‌ میشود.
"این‌ یک‌ درخواست‌ رسمی‌ است‌ ...بخوانید مساعده‌ !"
تا هنوز نگاه‌ می‌کند شاعر تا هنوز چشم‌ می‌گستراند تا هنوز شب‌ تا هنوز ...
- "هنوز بیداری‌ ؟ "
- "منتظ‌رت‌ بودم‌ ! "
-من‌ همان‌ غریبه‌ام‌ باورت‌ میشود هنوز نیامده‌ام‌ ؟!
در ها را بستیم‌ تا از پنجره‌ بیاید شعر
حالا پنجره‌ ها را هم‌ می‌بندیم‌
شعر را در کاغذ زندانی‌ می‌کنیم‌ .
می‌خوانیم‌ :
هنوز مانده‌ هنوز !

ایرما: از اون‌ها نمی‌خونی سید؟
سید:

نفـــس‌ نفـــس‌ !
که‌ اینک‌ کوه‌ می‌پیچد با صخره‌های‌ خشونت‌ در لابلای‌ باد با نفیرش‌ سرکش‌ .
تا مگر آذرخشش‌ بجهد از میانه‌ی‌ آتش‌ و آب‌ .
تمام‌ دشت‌ را به‌ داغ‌ آفتاب‌ روشن‌ کنند
حاشا
پاپس‌ نمی‌کشم‌ از چشم‌ ها
وحشی‌ گریزپا!

من: درجه‌حرارت رو لطفن بالا نبرین که عرق‌مون کمه. نمی‌رسه تا آخرش.
سید:

هنوز چهل‌ ساله‌ نشده‌ام‌
که‌ این‌ چنین‌ در بهار
باد
بوی‌ پائیز می‌دهد.
گل‌ های‌ ریز سپید
لابلای‌ سنگفرشهای‌ حیاط‌
گورستان‌ را به‌ خاط‌ر می‌برد
با بادهای‌ مسموم‌ ملایمش‌
که‌ از میان‌ مرگ‌ های‌ جوان‌
عبور می‌کند
تا من‌ .

من:

تمام‌ اضط‌راب‌ جهان‌ از رویاهایم‌ سر بر می‌آورند
هراسان‌
به‌ بیداری‌ پرتاب‌ میشوم‌
شعر آنقدر در خود خلاصه‌ میشود
که‌ کلمات‌ از کنار هم‌ لیز می‌خورند...
-چه‌ توهم‌ شیرینی‌
که‌ بر کاغذ جاودانه‌ میشود شعر -

سر هرمس: هاها! سرتان گرم است ها؟!
من: خودتو قاطی نکن سر هرمس! یه چیزی به‌ت می‌گن اینا آخرش. سرشون گرمه ها!
سر هرمس:

له‌له تابستانی لیموها
دانه‌های عرقی که بر لبه‌ی لیوان می‌درخشد
و چال‌های دوگانه‌ی گونه هم‌دیگر را کامل می‌کنند
حالا من را لباس بپوش!

صورتم را در گودی مهربان ل پنهان کن!
لیوان چای را به لپ‌هایت بچسبان
من را لباس بپوش!

کسالت یک بعدازظهر تابستان
در کشاله‌ی رام یک لبخند سفید
سفید
سفید
مثل یک آلبالوی سرخ!

لباس بپوش!
بلو!

سید: این صدای سر هرمس بود؟ خودش کو پس؟
ایرما: باز سرکاریم ما؟
سیمون: بس که نفس‌ش از جای گرم درمیاد.
شاه‌عباس: عزیییییییییییزم!
من: من شرمنده‌ام! پارازیت بود! ادامه بده سیمون‌جان.
سیمون:

حالا همه می‌دانند
- که من از بالای کدام پرچین به دشت پریدم. . .
و جای مُهر منقلب دست‌هایت
بر ذره‌ذره از پوست تنم پیداست
و این قاب پرطمطراق
از ناحیه‌ی نگاه
مستهلک می‌شود.

از دریچه‌ی خواب‌ که نگاه می‌کنم
- تا صبح راه درازی به اندازه‌ی آرزوهای من . . .
راه درازی به اندازه‌ی خمیازه‌های کشدار عصر
تا تفسیر هزار بار فال قهوه
خوشبختی من
تمدید می‌شود.

خیابان‌ها و پاگردها
پله‌ها و آسانسورها
پارکینگ‌ها و اماکن متبرکه
راهروهای دراز بی‌مصرف و شهری که آهسته‌آهسته به خواب می‌رود . . .

شاعری باقی‌مانده‌ی اشعار کهنه را
از کف زمین جارو می‌کند
و باقی‌مانده‌ی دردهای قدیمی را
برای بایگانی شماره می‌زند.

- چیزی به پایان شعر نمانده است
لبخند لطفاً !
کلیک !

ایرما: ببینید اگه این خوب نیست، نخونم.
ایرما:

چه‌قدر این قصه تکراری‌ست
که صدای رفتنِ – من یا تو – در هیاهوی خیابان بپیچد و حنجره در حسرت خاموش شود
بنشینیم کنار پنجره‌های خالی و هی آه بکشیم
چه‌قدر این قصه تکراری‌ست
و جاده‌های خاکستری
چه ترکیب مبتذلی‌ست
که هی در افق‌های چشم‌های من – یا تو – تکرار می‌شود
و همین تویی که هی تکرار می‌شود
چه‌قدر تکراری‌ست

بازگشت‌نم – تنت – همان صدای گره‌خوردن آشنای دست‌ها و گونه‌هایم – یت –
چه‌قدر تکراری‌ست
بهانه‌های هم تمام می‌شوند
شعرگفتن از سیاهی چه‌قدر تکراری‌ست

شاید این بار
بنویسم‌ت اگر که باز می‌آیی
تکرارها
عاقبت
در رفتنِ من – یا تو – تمام شود

چه‌قدر تکراری‌ست
که هی می‌گویم و هنوز نمی‌روم!

سیمون: نه، نخون!
آلوارز: برو دیگه خب!
سید: با من که نبودی؟
من: شورش رو در نیارین بچه‌ها! خانواده این‌جا نشسته.
شاه‌عباس: شما شاعری ایرما خانوم؟ دم‌ت چیز!
خان‌باجی: شاه‌عبااااااااااااااس!
سر هرمس: ادامه بدین! ادامه بدین!
من: تعطیل کنیم بچه‌ها. لوس شد خیلی!
سر هرمس: ادامه بدین! ادامه بدین!
ایرما: من برم جیش کنم؟

ملاقات شرعی ایرما و سید در برف

من نمی‌دانستم. اگر هم می‌دانستم فرقی نمی‌کرد. چه اهمیتی دارد مگر؟ بازی‌چه که باشی، توفیری ندارد خب. خودش نشسته این‌ها را، این قرار کوفتی را جور کرده. منِ خسته را هم نشانده که این‌ها را، این فقدانِ ملال‌آلود را بنویسم این‌جا. نشسته حالا آن بالا لابد و سیگارش را می‌کشد و از پنجره به برف نگاه می‌کند و بخار مطبوع قهوه‌اش را پخش می‌کند و این‌ها را که می‌بیند، لب‌خند کجی می‌زند و کیف‌اش را می‌کند. گفته اسم‌اش را بگذارم: ملاقات شرعی در برف.
به دَرَک.

(ورنوش)

- وحشی نشو سید، آرام‌.
- نمی‌توانم ایرما. برف که این‌طور می‌بارد، خدایا زبان‌ام، داغ می‌شوم. پاره کن زودتر دختر.
- دست‌ات را بده به من. این‌جوری که نمی‌شود آخر.
- باد، باد ایرما، باد که می‌شود سوز، سوز که می‌نشیند روی پوست، آن پایین، داغ می‌شود انگار. خنکی دل‌اش می‌خواهد. سرما گرم‌ام می‌کند و سرما می‌طلبم ایرما. خنکی بازوها و ساق‌های برهنه‌ی زن می‌خواهم. کجایی تو؟
- دست‌ات نیست سید. چه‌طور این همه گم شدی که رد انگشتان‌ات هم نمی‌ماند روی برف؟
- سه سال آزگار ایرما. بدن که نداشته باشی، برف که می‌آید، سرمای کدام اندام را در گرمای‌ات بچرخانی و پنجه بر کدام لطیف سپید بکشی؟ نعره می‌خواهم و حنجره‌ای که محدود است به دو سه واژه‌ب حقیر. کجایی تو؟
- بی‌تابی نکن سید. آرام.
- بخشکد قلم که پرتاب‌ام کرد به کینه‌ی مبهم خیالی ایرما. رگ‌های ملتهب‌ام را چه کنم که این‌گونه...
- فایده ندارد سید. جلو نیا. رد می‌شوی از من و ردت نمی‌ماند. خاطره‌ات را نمی‌دانم. این گونه قراری که این همه پریشانی در چنته دارد، خاطره مگر می‌شود سید؟ کجا بنویسم که با باد نرود و آفتاب نخشکاندش؟
- هزار زن را پیمودم و به هزار شهر آواره‌گی کردم ایرما. سه سال است که هر ثانیه داغ می‌شوم و یادم نمی‌ماند که کدام تو بودی ایرما. خاطره ندارد ذهن‌ای که وجود ندارد. خودم را گم می‌کنم در بی‌یادی و بی‌دیاری مکرری که نصیب‌ام کردند. آتش را ببین که لهیب می‌کشد از لای اندام‌هایی که نیست و هست و نمی‌سوزد و تنها درد می‌ماند بی‌علت. بوی تارهای تازه‌ی سپید می‌دهی و صبح برفی کنار اجاق. با خودت چه کردی ایرما؟ لامصب! دست بزن به این افروخته‌ی آتشین تا دوباره خاطره نشدم ایرما.
- و من تنها برف را میبینم که از حوالی نامحسوس پیکری که دیگر نیست، عبور می‌کند و سپری می‌شود ثانیه‌های شهوت و به بار نمی‌نشیند و دستی نیست که زخم‌ام زند و پوست سپید عریان‌ام را کنار زند و گوشت و استخوان‌ام را بخراشد و نوازش کند و ناله، ناله می‌کنی سید. نکن! آرام باشد. تمام می‌شود لابد.
- دیدم‌ات ایرما. تمام دستانی که از تو عبور می‌کردند و تو خشک و خاموش، سپری می‌کردی لابد ملال این همه غریبه را. حسادت نمی‌کنم، ضجه نمی‌زنم، صدا می‌زنم و صدایی نیست ایرما. داغ می‌شدم و ردی نبود از این همه حرارت که بماند بر چه؟ بر مشتی یاد؟
- برو سید. این بار به خاطر خدا برو. بی‌آبرویی‌ام را بیش‌تر نکن که این جماعت هوس‌باز، از هوس‌های شبانه‌ی من و ناله‌های خیالی تو، قصه ساز می‌کند برای روزش.
- کاش...
- برو مرد، برو!

سه شنبه، 16 مه 2006 - دراز بکش آنجلینا

پاکت تهوع آبیه. وقتی با جوهر قرمز روان‌نویس روش می‌نویسم، انگار از یه جایی خون داره چکه می‌کنه. شاه‌عباس شیفته‌ی توالت‌ خلاصه‌ی هواپیما شده. از وقتی راه افتادیم تا حالا صدبار رفته اون تو. هربار خوشحال برمی‌گرده، کنارم می‌شینه و با ذوق احمقانه‌اش چراغ سبز روی در توالت رو نشونم می‌ده و چشمک می‌زنه. می‌گم: کاری هم می‌کنی تو هربار؟ مرد جوون ردیف جلویی، نوت‌بوکش رو روی زانوهاش گذاشته و هرچنددقیقه یه‌بار، restart ش می‌کنه. یا خودش می‌شه، نمی‌دونم. صدای هربار بالااومدن windows با بالاآوردن‌های ایرما قاطی شده. مهمان‌دار برای ایرما آب میاره. کاش پاکت تهوعش رو برنداشته بودم. مرد جوون داره tomb raider بازی می‌کنه. بازی که نمی‌کنه، مدام زنک رو می‌فرسته تو یه دهلیز سنگی که زیر پاش یه نیم متری آب وایستاده و از پشتش یه شبح بی‌ریخت به رنگ خون پرواز می‌کنه و از بالای سرش رد می‌شه. بعد زنک دراز می‌کشه روی زمین. سینه‌خیز می‌ره تا ته دهلیز، از زیر آب، می‌رسه به یک طاقی و هی مدام همین اتفاق تکرار می‌شه. دلم واسه زنک می‌سوزه. خیلی. شاه‌عباس دوباره بلند می‌شه که بره توالت. تا برمی‌گردم طرف نوت‌بوک جوونک، بازی رو stop کرده و داره Save ش می کنه. بعد دوباره restart می‌کنه و windows که بالا اومد، هی desktop ش رو refresh می‌کنه تا شاه‌عباس برگرده. ایرما پاکت‌های تهوع همه و جمع کرده تو دامنش. مرد جوون خیارشور گاز می‌زنه و زنک درازکش، سینه‌خیز از زیر طاقی رد می‌شه این‌بار. شاه‌عباس غمگین برمی‌گرده به طرفم. می‌گه: کاش ایرماخانم این همه بالا نمی‌آورد. آبرویمان می‌رود آخر. می‌گم: بهتر از اینه که هی سینه‌خیز بره تو اون دهلیز و دم طاقی گیر کنه. شاه‌عباس بلند می‌شه. این بار که برمی‌گرده refresh شده. چشم‌هاش داره از یه شیطنت بچه‌گونه برق می‌زنه. دست می‌کنه زیر بلوزش و یه سازدهنی درمیاره. باهاش ادای بالاآومدن windows رو درمیاره. جوونک به عقب برمی‌گرده و چشم‌هاش قفل می‌شه تو چشم‌های ایرما. در گوش شاه‌عباس می‌گم: یادته این آخریا واسه خان‌باجی از لندن خیاط آورده بودی واسه چهارتا چاقچوق زپرتی؟ یادش نمیاد. برگشته داره به جوونک آدرس می‌ده: منم دیگه! شاه‌عباس! همونی که دم در مواظب ماشین‌هام و یه خرده عقلم کمه! یادت اومد؟ ایرما به طرف جوونک سینه‌خیز می‌ره. شبح آلوارز پشت سرش، سرخِ سرخ پرواز می‌کنه. شاه عباس یه خیارشور گنده‌ی درسته می‌چپونه تو دهنش. با همون دهن خیارشوری می‌گه: یادم باشه رسیدیم، تا اینجای زندگی‌مو save کنم. پاکتی رو که روش نوشتم می‌دم دست جوونک. می‌گم: restart ش کن!

یک شنبه، 13 مه 2006 - از یادداشت های روی میز آشپزخانه

- جناب آقای موسیو ورنوش عزیز! با عرض معذرت، ظهر که شما نبودید، مجبور شدم از یخچال‌تان مقداری پنیر فرانسوی بردارم و با آن خرده‌نان‌هایی که برای فرشته‌ها، روی درگاهی پنجره ریخته‌اید، بخورم. امیدوارم این جسارت من را ببخشید. درضمن وقتی داشتم کمد نوشته‌های‌تان را مرتب می‌کردم، تعدادی از مقاله‌های مربوط به فیزیک کوآنتوم‌تان را دیدم و با اجازه‌ی شما خواندم. به نظرم، البته اگر این جسارت من را به بزرگی خودتان ببخشید، آن جایی را که دارید درباره‌ی نظریه‌ی سیاه‌چاله‌های آن آقای فلج که اسم‌شان را الان یادم نیست، بحث می‌کنید، کمی باید اصلاح کنید. آخر چه‌طور ممکن است قوس اصلی زمان درست از وسط لحظه‌ی انجماد تاریخی انفجار اولیه بگذرد و هیچ اتفاقی هم نیفتد؟ شما که غریبه نیستید ولی همین شوهر بیچاره‌ی من، شاه‌عباس هم می‌داند که اگر این طور بود، الان نمی‌شد به همین راحتی از موتورهای درون‌سوز برای سفرهای برون‌کهکشانی استفاده کرد. راستی تا یادم نرفته بگویم که لباس‌های روی بند را برای‌تان اتو کردم. یقه‌ی آن پیراهن چهارخانه‌ی سبز و مشکی‌تان کمی کثیف بود و برای این که یک وقت خیال نکنید دارم از زیر کارم در می‌روم، آن را هم اتو کردم ولی داخل کمد نگذاشتم. همان‌جا روی دسته‌ی صندلی کتاب‌خانه‌تان آویزان‌اش کردم. حالا اگر باز مشکلی بود، حتماً برای‌ام یادداشت بگذارید تا دفعه‌ی بعد، کارم را اصلاح کنم. شما همیشه به من و شاه‌عباس لطف داشته‌اید و منت‌تان بر سر ما بوده‌ است. لطفاً از این که روان‌نویس سبزتان را برداشتم و روی پاکت سیگارتان این یادداشت را برای‌تان نوشتم، من را ببخشید. ترسیدم شماره‌گان کاغذهای‌تان را داشته باشید و از کم‌شدن‌شان، دوباره عصبانی بشوید و مثل آن دفعه پای‌ام را بگذارید لای در و فشار بدهید. البته آن دفعه واقعاً حق‌ام بود. چقدر احمق بودم که فکر کرده بودم اگر تمامی اسامی ممکن که از ترکیب 15 حرف الفبای تبتی ساخته می‌شود را با کامپیوترتان حساب کنم و پرینت بگیرم، حتماً یکی از آن‌ها اسم اعظم خداوند خواهد بود و درنتیجه کار انسان بر روی این کره‌ی خاکی به پایان خواهد رسید و آخرالزمان فرا می‌رسد و الخ. شما هم آن‌قدر بزرگ‌وار بودید و آقا که من را به خاطر این کار اخراج نکردید و غیر از آن تنبیهی که گفتم، فقط سفارش کردید که دیگر به هیچ قیمتی روزنامه‌ی شرق برای‌تان نخرم. آقای موسیو ورنوش بزرگوار! شاه‌عباس التماس دعا دارد و می‌گوید اگر اجازه بدهید، سفری به اصفهان داشته باشیم. یاد ایام ماضی است فقط. برای دوسه روز اگر رخصت بدهید. البته قبل‌اش حتماً و حتماً دیوارهای‌تان را دستمال خواهم کشید و پرزهای قالی را برای‌تان دسته خواهم کرد. زیاده عرضی نیست.

شنبه، 30 آوریل 2006 - روایت موسیو ورنوش از ایرما

بعد از یازده‌سال و خورده‌ای بی‌خبری، از ناف استرالیا صاف اومده بوده در خونه‌ی من. با سه تا چمدون قهوه‌ای رنگ و رورفته که انگار مال اساطیر خاندانش بوده و حالا اون باید بارش رو به دوش بکشه. تو فرودگاه نگرش داشته بودن. واسه همون چهارتا مزخرفی که این‌جا و اون‌جا پرونده بود. پای تلفن هم همین ها رو گفته بود که بهش توپیده بودن. همه. دوست‌های قدیم و باشگاه. حالا وایساده بود تو چارچوب و گردنشو کج کرده بود و لبخندی می‌زد که تا اون ته‌مه‌ها رو نرم می‌کرد. همین این‌جور ولوشدن‌اش رو دم در، دوست داشتم. با همین ته‌خنده‌ای که هیچ‌وقت تو صورتش گم نمی‌شد. بهش می‌گم این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ مگه من جاکشم؟ می‌گه پفیوزتر از تو سراغ نداشتم برم پیش‌اش. بعد از یازده‌سال و خورده‌ای، بغل‌کردنش کیف داشت.
نشسته بود رو دسته‌ی مبل. چمدون‌هاش هم وسط هال ولو کرده بود. یه جوری چایی می‌خورد انگار سیصدسال نخورده بود. بو می‌کشید و هورت می‌کشید و دوباره بو می‌کشید. یه‌خرده پیشونیش تا خورده بود. موهاش رو کوتاه کوتاه کرده بود. می‌گم سفید کردی یا سفیدک زده اون کله‌ی توخالیت ناکس؟ دستشو می‌کشه رو تشک‌چه‌ی مبل سه‌نفره و زبونشو یه جوری با کیف درمیاره و می‌ماله به لباش. می‌گم کور خوندی! این‌جا فقط من می‌خوابم. گاهی هم شاه‌عباس. وقت‌هایی که حال‌اش زیاد خوب نیست.
مالبوروی اولترا می‌کشه. دوتا آتیش به آتیش. اومده این‌جا چه می‌دونم سمپوزیوم و از این کوفت و زهرماری‌ها بده راجع به ادبیات مدرن و اینا. براش شیشکی می‌بندم. می‌گه چهار تا از کارهاش رو هم آورده. چهارتا یا هشت‌تا؟ چهارتا دوتایی. همون هشت‌تا. چه فرقی می‌کنه؟ با خانم امامی هم قرار گذاشته واسه سه چهار روز بعد. براش ودکا می‌ریزم با لیموناد و یخ. خوابم میاد و می‌خوام بشنوم که این پدرسگ این همه سال چه غلطی می‌کرده تو استرالیا. دیر به حرف میاد. یک ساعت درباره‌ی مجتبا می‌گه که سه سال با هم می‌خوابیدن و بیدار می‌شدن. مرتیکه یه روز بی‌خبر خودشو تو حموم دار می‌زنه اما نمی‌میره. بعد رگشو می زنه. این دفعه می‌میره. می‌گه داره در باره‌ی اون هم می‌نویسه اما هنوز تموم نشده.
قضیه‌ی سید رو براش می‌گم. بغض می‌کنه. شماره‌اش رو می‌نویسم رو یک تیکه کاغذ براش. بعید می‌دونم زنگ بزنه.
می‌گه با یه یارو آرژانتینیه رفیق شده که فیلم‌سازه. از این پورنوهای آموزشی می‌سازه. با هم می‌گردن دنبال سوژه و کلی تفریح می‌کنن.
ودکا داره گرم‌مون می‌کنه. به شاه‌عباس زنگ می‌زنم که صبح بیدارم نکنه. همون پای تلفن می‌گه این درخت‌ها دارن هی رو ماشین‌ات عرق می‌ریزن. می‌گم درخت عرق نمی‌کنه شاه‌عباس. می‌گه چرا به خدا هی دونه‌های عرق‌شون رو می‌چکونن رو شیشه‌ی ماشین. شاید هم پاک نشه هیچ وقت. تو رو خدا یک کاری بکنید آقا! می‌گم اون‌ها شیره است احمق! عرق یک چیز دیگه است.
دوتایی می‌ریم تو تراس یه دودی بگیریم. سیخ رو می‌ذارم رو آتیش تا سرخ بشه. می‌گه خیلی وقته نکشیده. می‌گه یه چیزی با خودش آورده که آخر وجودتو می‌سوزونه. با ودکا هم قاطی نمی‌کنه.
قصه‌هاش رو یکی یکی میاره بیرون. اول پشتشو به طرف من می‌گیره. بعد برمی‌گرده. سه چهار قدم عقب‌عقب می‌ره و یهو شروع می‌کنه به خوندن. با صدای یک کم بم و شمرده می‌خونه. کوتاه‌اند. خیلی کوتاه. هر هشت‌تاشون رو یا چهارتا دوتایی، نمی‌دونم. بعد همین جوری زل می‌زنه به من که یه چیزی بگم. تو اون مستی و نئشه‌بازی حواسش هست که من چی دارم می‌گم درباره‌ی کارهاش. سرم درد می‌کنه. خیلی.
می‌گم ایرما بزار برا صبح. می‌گه نع! همین الان می‌خوام بدونم. اینا رو تو تموم کارهای این ده‌پونزه سال گلچین کردم واسه تو. این‌جا مجتبا رو ولش کردم. اشاره می‌کنه به اونی که توش یک مهمان‌دار پیر هست که بعد از سی سال گفتن این که اگه در وضع هوای کابین تغییری احساس کردین و... یک دفعه افسرده می‌شه و شروع می‌کنه هربار، موقع گفتن توضیحات تکراری و نمایش ماسک هوا، برای مسافرها شعرهای کوتاه ترکی خوندن. این‌جا داشتم درد و لذت مرگ مشترک رو با یه دختر تایوانی تجربه می‌کردم که تو یه اینستالیشن خودش رو دار می‌زد. بعد اون قصه‌‌ی روسپی‌ها رو دوباره می‌خونه برام. اونی که توش دارن درباره‌ی خوابیدن با ارنست همینگ‌وی و فرق‌ تولستوی و کافکا تو رختخواب با هم بحث می‌کنن.
حوصله ندارم آشغال‌هاشو گوش کنم. همین یه خورده ودکا و مخلفات هم این روزها منو میندازه. می‌گم الاغ این ها رو بزار صبح بخون. من که می‌شناسمت. کارهات رو هم دوست دارم. چرا گیر دادی؟
می‌گه سید چند وقته این جوری مونده؟ می‌گم شاید سه سال. چهارسال. از آلوارز هم کاری برنیومده. هی براش فال می‌گیره و سیمون هم پاک فراموش‌اش کرده. انگار نه انگار با هم برادر هستن.
یکی از شعرهای سید رو زدم رو دیوار. می‌گه برام بخون‌اش:

در باغ بود که پیدا شدم/
و بهار بود/
و مشتی یاد از من گریخت/
تا دیدم‌ات/
و عاشق تو و همه‌ی باقی عمرم شدم/

مستی پرید. از جفت‌مون. تمام هیکل‌اش شده گوش که من چی می‌گم درباره‌ی مثلاً آثارش. چی می‌گم؟ مزخرفن. بی‌برو‌برگرد. مال بیست‌سال پیشن. رفیق ما انگار تو تموم این یا‌زده سال از تو رختخواب نمور خونه‌اش تو سیدنی بیرون نیومده. سکوت زیادم داره لو می‌ده همه چی رو. می‌گم اینا رو کس دیگه هم دیده؟ همون خانم امامی و یکی هم تو نشر باغ. شاید کورش.
بغلش می‌کنم. ماچش می‌کنم. می‌گم ایرما تو اعجوبه‌ای. نبض زمان گهی ما رو حس کردی که این همه گند زدی به کاغذ. می‌گه اعوجاج تو خودمه. دارم هی مدام بالا میارم و می‌پاشم رو کاغذ. می‌گم همینه ایرما. تکون نخوردی. این‌جا هم تکون نخورده. همه حال می‌کنن شک نکن. دروغ می‌گم. خیلی.

جمعه، 21 آوریل 2006 - موسیو ورنوش و شاه عباس

این لامصب هم راه نمیاد. از صبح نشستم سرش. می‌گن اولش این‌جوری نبوده. یه راه صاف و صوف داشته که بعدها، همون وقتی که می‌خواستن واسه یه عده بی‌سروزبون آلونک بسازن، زدن تمام‌شو داغون کردن. دارم زور می‌زنم یه چیزی از توش بکشم بیرون که آخرش بشه یه چیزی که بشه گذاشتش جلو ملت. نمی‌شه. بار اول هم نیست. همیشه این جور وقت‌ها باید اون مرتیکه از در بیاد و یه نگاه خل‌خلی ای به من بندازه و دستشو به ریشش بکشه و اول مثلاً به بهانه‌ی پیداکردن چیزی، بره سر فایل و بعد هم‌چین بی‌تفاوت که انگار همین طوری شانسی اینا رو دیده، یه نگاه به میزم بکنه و بعد صداشو یه کم تودماغی بکنه و یه چیزی بگه. متلکی، طعنه‌ای، یه چیزی که تو دل منو خالی کنه که حالا ظهر شد و من هنوز دارم با خودم ور می‌رم و اینا. همین هم بشه که حرص من دربیاد و الکی الکی چهارتا خط بکشم از اول تا ته صفحه. بعد هم همون جوری بره که انگار خبری نشده.
آلوارز رو از صبح فرستادم دنبال حلوا. ختم باباش هم اگه بود تا حالا برگشته بود. شاه‌عباس سرک می‌کشه. اول اومده بود تو اتاق‌ام که بگه اگه چایی می‌خوام خودم برم بریزم. سرم رو بلند نکردم. رفت. بعد اومد که در پارکنیگ خرابه، با ریموت باز نمی‌شه. گفتم خب. حالا هم یه بسته‌ی مفنگی عدس با خودش آورده که اینا رو من پارسال گرفتم، خراب که نشده، ها؟! گفتم نع! امیدوار بودم گندیده باشه که یه چند روزی بفرستمش خونه به این بهانه.
آلوارز اگه بود حتماً بهش می‌گفت که قبلش باید جوشونده بشه. بهش می‌گم آخه مگه تو وکیل وصیع مردمی؟ می‌گه سید رو یادته؟ خوبه که نیست.
دو تا شون پیدا شده. اولی هنوز کار می‌کنه. فقط باید بیارمش این ور آب. می‌شه گذاشتش رو کفی اما الان نمی‌خوام بهش دست بزنم. دومی یه مشت آهن‌پاره شده تا حالا. همون موقع هم به سیمون گفته بودم که نمی‌خوامش. اصرار کرد. خیلی.
شاه‌عباس تو چارچوب زل زده به من. عمداً سرم رو انداختم پایین. می‌گه دخترم داره درس می‌خونه. تو خونه. عیبی نداره؟ از اون وقت‌هاست که باید سرش داد بزنم. آلوارز اگه بود سر اونم داد می‌زدم. بهش می‌گم برو در پارکنیگ رو دستی باز کن. می‌گه تاج و تختم رو برات تعریف کنم دوباره؟
به سیمون می‌گم مرض داشتی به اون مرتیکه زنگ زدی؟ شاه‌عباس به‌جاش جواب میده که خودش زنگ زد. حالا چه فرقی می‌کنه؟ آلوارز هم زنگ می‌زد، اشتباه بود. آلوارز برگشت. دست خالی.
نامه رو دوباره می‌خونم. از مقام وزارت عالی کوفت و زهرمار. صدبار خوندمش. می‌خواد این لعنتی رو. اون دو تای دیگه اگه دربیاد، همین جوری شل و ول براشون می‌فرستم. شایدم بشه قرض گرفت. شاه‌عباس دوباره این‌جاست. چشم‌هاشو انداخته پایین. منتظره من یه چیزی بگم. نمی‌گم. می‌گه پسر اول‌ام جوون‌مرگ شد. همون‌جا تو اصفهان. تو بازار مسگرا. دادم براش ختم مفصل بگیرن. خدا پسرتو برات نگه داره. دومی خودش نخواست. منم زورش نکردم. رفت با یه کولی نیمه‌دیوانه. خبرش هم نیومد. داشتم پیر می‌شدم. چشم همه به من بود. چهل روز خوابیدم. همون بالا که اومدی دیدی. این‌قدر نمور نبود قبلاً. سرت سلامت باشه. قهوه بدم؟
راست می‌گه آلوارز. سید این همه حوصله نداشت. زنش رو هم فرستاد بره. چهارتا کیسه عدس خریده بود وسط زمستون. عدس‌ها رو فریز می‌کرد. روش سس شکلات می‌ریخت قبلش. ماشینش رو که فروخت بهش زنگ زدم. گفتم زنت رو دیدم تو جام جم. قطع کرد. همون هفته یه مهمونی گرفت. مجلل. با صدجور شراب و کنیاک و کوفت و زهرمار. زنش رو هم گفته بود. چندتا از دختر جوون هم اجیر کرده بود انگار که بیان حال بدن به ملت. آخرش هم رفت رو میز خطابه خوند. به همه خندید و همه رو مسخره کرد. یه شعر عاشقانه هم واسه زنش خوند. از این کوچه‌باغی‌ها. مست بود. خیلی.
شاه‌عباس پیرهنشو عوض کرده. سبز پوشیده با یه شلوار هشت پیله‌ی آبی. کلاه کپ پوشیده تو این گرما. می‌گه اگه این همه نمور نشده بود حالا هم دلش می‌خواست با باجی بمونه همون‌جا. کسی که کاری بهش نداشت. حرف سال‌ها قبل بوده. شاید هم ولش می‌کردن با یه پسر مرده و یه پسر فراری و چهارتا دختر مشنگ و این آخری که داشت طبابت می‌خوند. تنها کسی بود که اون کولیه رو دیده بود. از رفتنشون خبر داشت ولی به شاه‌عباس نگفته بود. می‌گه شما بهش بگین حتماً قبول می‌کنه. یه آر.دی 79 یشمی مگه چقدر می‌ارزه؟ مفت که نمی‌خوام. قسط می‌دم. سفته هم می‌دم. به قرآن!
سومی رو هم کشیدم روش. به سیمون می‌گم حالا دستتو بکن تو ریشت تا آرنج. آلوارز پقی می‌زنه زیر خنده. دستشو می‌ذاره رو سرش. یعنی تسلیم. چهارمیش رو آلوارز درمیاره. خوبه.
کاش همون دکتر شده بود. به درد شاه‌عباس نمی‌خورد اما به‌تر بود. خیلی.

پیش‌نویس رساله‌ی دکترای آلوارز پی‌جو

میج ک. حالا یک سریال‌کیلر درست‌وحسابی است. با کارنامه‌ی مطول و پر و از خون و خون‌ریزی. با مجموعه‌ی متنوعی از روش‌های گوناگون کشتن. همه‌جور قربانی‌ای در رزومه‌اش دارد. مثل هر سریال‌کیلر موفق و مانده‌گار دیگری، انگیزه‌ی واقعی میج هنوز برای کسی دقیقن مشخص نیست. پلیس سال‌ها در جست‌وجوی او بوده و تنها سرنخ‌هایی که دارد، همین اطلاعات گاه متناقض و پراکنده‌ای است که میج در وبلاگ‌اش، Killing Blogly منتشر کرده است.

آن‌طور که از کامنت‌های پست‌های اولیه‌ی وبلاگ پیدا است، در ابتدای امر، به نظر می‌رسد کسی واقعن کشته نشده است. این احتمال وجود دارد ‌که میج قصد داشته از طریق قربانی‌های مجازی و بیان دقیق شیوه‌های کشتن آن‌ها، این شیوه‌ی کار را تست بکند. شاید هم به دلیل اسامی مستعاری که برای قربانیان و جاها و زمان‌ها اختیار کرده بوده، پلیس هنوز موفق به یافتن اجساد قربانیان اولیه‌ی میج نشده باشد. آن‌چه مسلم است این است که در برهه‌ای، میج تصمیم می‌گیرد به کارش ابعاد وسیع‌تری بدهد. اطلاعاتی که از این زمان به بعد، در وبلاگ میج داده می‌شود، مستندتر و دقیق‌تر هستند. تا جایی که تقریبن جسد اکثر قریب به یقین قربانیان، توسط پلیس کشف و شناسایی شده است.

با توجه به جمع‌بندی داده‌هایی که از وبلاگ  Killing Blogly به  دست می‌آید و توسط دکتر ج. لندورز (مدیر دپارتمان مرکز مطالعاتی روان‌نژندی‌های پیش‌رفته در جوامع صنعتی، KLPT ) تدوین شده است، میج فاقد هرگونه سندرم‌های شایع دیگر سریال‌کیلرهای تابه‌حال شناخته شده است و همین امر پیش‌بینی خط سیر کاری میج را غیرممکن نموده است.

با بررسی موردی پست‌های وبلاگ میج، که هر یک تنها به شرح کشتن یک قربانی به‌خصوص اشاره دارد، میل به مینی‌مالیسم افراطی در شیوه‌ها مشهود است. تا جایی که به نظر دکتر ال. پ. تراستروم، پژوهش‌گر ویژه‌ی قتل‌های سریالی در KLPT، میج قصد دارد در نهایت به خلاصه‌گی تام و تمام میل کند. این نیت به ویژه در آخرین پست‌های این وبلاگ در لفافه بیان شده است. آن‌جایی که میج ابراز می‌دارد در آرزوی روزی است که بتواند از طریق وبلاگ‌اش، آدم بکشد، بدون دخالت فیزیکی.

پدیده‌ی تاثیرگذاری بر روی جهان فیزیکی از طریق دنیای مجازی، قبلن در اندیشه‌ها و نوشته‌های پروفسور کای کلایورت و بعدها در انبوهی از قصه‌ها و یکی دو فیلم سینمایی به‌کار گرفته شد. نمونه‌ی بارز آن ویروسی بود که به سرعت در اینترنت پخش می‌شد و کارکرد آن ایجاد قتل‌های پیچیده و ظریف تصادفی در محیط‌های واقعی بود. (مثل به‌هم‌زدن تنظیم چراغ راهنمایی به منظور ایجاد یک تصادف سهم‌گین و کشتن فرد مورد نظر). این احتمال که میج ایده‌ی اولیه‌ی این کار را از آثار پروفسور کای کلایورت گرفته باشد، نزد بسیاری از کارشناسان محرز می‌نماید.

با توجه به پیدانشدن قربانیان نسل اول میج، این نظریه وجود دارد که میج به این نتیجه رسیده است که باید در ابتدا این کار با دخالت مستقیم فیزیکی مورد آزمایش قرار بگیرد تا تبحر لازم اندوخته شود. با عنایت به همین نظریه، قربانیان نسل دوم میج، تقریبن در معرض دید عموم قرار می‌گرفتند. یا پس از اشاره‌های مستقیم میج در Killing Blogly، توسط پلیس کشف می‌شدند.

نسل سوم قربانیان اما عمومن ناشناخته، موهوم و گاه شخصیت‌های حقوقی هستند. هرچند شیوه‌های کشتن ساده‌تر و بی‌پیرایه‌تر شده است اما روح کلی حاکم بر قتل‌ها، هم‌چون نمونه‌های نسل دوم است.

با توجه به مسدودبودن وبلاگ Killing Blogly به منظور انجام تحقیقات پلیس و عدم امکان انتشار مستقیم نوشته‌های میج در فضای عمومی، ناچاریم به ذکر گزیده‌هایی از این وبلاگ بسنده کنیم. با این توضیح که نگارنده به دلیل رعایت تشریفات امنیتی در جاها، زمان‌ها، اسامی و برخی اتفاقات تغییراتی داده است.

 

بیست و سوم آگوست 1998

«تقریبن تمام ناخن‌ها سیاه شده‌اند. دور چشم راست ف. حلقه‌ی کبودی به قطر 4 سانتی‌متر دیده می‌شود. دست راست ف. را از یخ‌چال درمی‌آورم. صداهای نامفهومی از ف. شنیده می‌شود. ابتدا تصور می‌کنم مشغول خواندن دعا است. هوا دارد روشن می‌شود. سیگارم را از روی دندان‌های ف. برمی‌دارم. باید سه ساعت دیگر طناب اصلی متصل به ران را بکشم. گوش چپ‌ام از شدت ضربه هنوز زنگ می‌زند. جداره‌ی داخل گلوی ف. را با روغن انگور چرب می‌کنم تا تیغه‌ سریع‌تر حرکت کند. صفحه‌ای را که می‌خواندم گم کرده‌ام. از فصل سوم دوباره شروع می‌کنم. ف. دچار ارتعاش خفیفی در ناحیه‌ی تناسلی‌اش می‌شود. به نظر می‌رسد در نتیجه‌ی تزریق اسپرسوی داغ باشد. شاید رنگ آبی برای اتاق کار کمی ملایم باشد اما آرامشی که ایجاد می‌کند، فوق‌العاده است. زیر قهوه را دوباره روشن می‌کنم. سیگار ف. را بیرون می‌کشم. تکان کوچکی می‌خورد. خاموش‌اش می‌کنم. با محاسبات من دقیقن بیست و یک دقیقه‌ی دیگر تکان شدیدی خواهد خورد و محتویات چشم‌اش را بالا خواهد آورد. خراش‌های گودی کمر ف. دوباره باز می‌شوند. پنجره را کمی باز می‌کنم تا هوای اتاق خنک‌تر بشود. شریان اصلی را به لوله‌های هیدروژن می‌بندم. خون در اثر رقیق‌شدن می‌تواند به راحتی سرد بشود و دوام بیش‌تری بیاورد. این کار فشار زیادی به ف. وارد می‌کند. تمام کرد. راس ساعت 3 و 45 دقیقه‌ی صبح 23 آگوست. جمع‌کردن وسایل و آثار باقی‌مانده تا ساعت 6 و 20 دقیقه به طول می‌انجامد. سوزاندن و دفن‌کردن قسمتی از انگشتان، می‌ماند برای بعد از صبحانه. باید بخوابم.»

 

دوازدهم نوامبر 2002

«بنجامین ت. حدود 45 ساله است. در خیابان سوم غربی، بالاتر از اداره‌ی مرکزی پست زنده‌گی می‌کند. امروز صبح او را کشتم. تقریبن بی‌صدا و ساده. توسط دو عدد سیم لخت برق که در امتداد آشپزخانه تا اتاق خواب‌اش، روی زمین کشیده شده بود. فریاد نکشید. تکان شدیدی خورد. تقریبن به هوا پرت شد. ساعت 9 صبح از در پشتی خانه‌اش را ترک کردم. به نظر می‌رسد خانم مست همسایه، من را دیده باشد. به او سلام کردم. جواب نداد. بلندتر سلام کردم. گفت: برو گم شو عوضی. شماره‌ی 11 زنده‌گی می‌کند.»

 

سوم دسامبر 2005

«کشتن نویسنده‌ی وبلاگ س. کار ساده‌ای بود. ایمیل‌اش را هم چک کردم. جواب نمی‌داد. باید یک هفته بگذرد تا مطمئن شوم. برای سایت ت. ر. از شیوه‌ی سوزاندن کامل استفاده خواهم کرد. جواب می‌دهد. آ. هنوز جواب کامنت من را نداده است. احتمال این که بو برده باشد هست. می‌شود که از طریق آی پی دیگری اقدام کرد. لینک ژ. را امروز برداشتم. بو گرفته بود. هرچند هنوز پلیس آن را پیدا نکرده است. دو تا از آخرین بازدیدکننده‌های وبلاگ‌ام را زندانی کرده‌ام. شیوه ساده است. دود اگزوز. دل‌ام برای وب‌مستر دوست‌داشتنی‌ام تنگ شده. باید تا حالا هفت تا کفن پوسانده باشد. فردا صبح کانتر وبلاگ را خفه خواهم کرد. با روسری. این موبیل‌تایپ هم بد کوفتی است. سه تا از شماره‌های فون‌بوک‌ام را دیلیت کردم. درد کمی کشیدند. ولی راحت بود. دارم تمرین می‌کنم با یک بار زدن Esc دو نفر را هم‌زمان بکشم. کار سختی است. تنظیم‌کردن این که درست با هم بمیرند. سه روز مانده تا کسانی که به من لینک داده‌اند را هم بتوانم سربه‌نیست کنم. از کارهای پلیس خنده‌ام می‌گیرد. قبلن حرفه‌ای‌تر بودند. قبل از منفجرشدن.»

شام غریبان سید

 

اینی رو که می‌خوام ذکر مصیبت‌اش رو چیز کنم، مرد بزرگی بود از سلاله‌ی اولیاء خدا. نه که فکر کنین چون اسم‌اش چیز بود دارم اینا رو می‌گم. واقعاً آدم بزرگی بود. صاحب کتاب و اینا بود. علو درجات‌اش رو شاید فقط این خانوم محترمه، ایرماخانوم بتونه که چیز کنه. اونی که یتیم شد، عقیم شد، چیز شد، بیوه شد، تنها شد. سید همه‌چیزش بود و نبود. رفت به چیز خدا و اینا. از آدم مگه چی می‌مونه. یه کوله‌بار خاطره و باقی‌اش، چیز و اینا. حالا گفتن، امر کردن، دستور دادن، چیز کردن که من بیام این بالا بشینم براتون از آقاسید بگم. گفتم چشم و اینا. شما غریبه نیستین. اونی رو که اون پایین می‌بینین نشسته چیزش رو سرش کشیده و داره های‌های گریه می‌کنه، می‌دونه. اونی که دستشو کرده تو چیزش و اخم کرده و ترش کرده و تکیه داده به دیوار، می‌دونه. اونی که چیز دست‌ش گرفته و داره تندتند چیز می‌نویسه، می‌دونه. اونی که چیزشو افشون کرده و چشاش سرخ شده و دستای ظریفشو هی می‌کشه به سیبیلاش، می‌دونه آقاسید چه انسانی بود. خاکی، چیز، مهربون، عاشق امام حسین، مرید آقاامام‌رضا، شیفته‌ی علی، غلام حضرت زهرا. پسرخاله‌ی ابوالفضل، همسایه‌ی جواداینا، شوهرخاله‌ی زینب، چیز و اینا، کنیز حاج‌باقر، مونیتور ال جی، سن ایچ و دیگر هیچ، تو رو خدا تعارف نکنین. به خدا اینایی که صاحب‌عزان امروز، یه روزی خودشون چیز شما می‌شن. چایی‌تونو بخورین. خودم چیز کردم و اینا. چای عرفان. همون که عکس مهران مدیری روشه. چه می‌کنه این زیدان. زیدان هم سید خداست. عین آقاسید خودمون. یه بسته قرص برام آورده بود از فرنگ. اون موقع‌ها. سردردهام زیاد بود. چیز که می‌خوردم بدتر می‌شد. به کار مملکت هم نمی‌شد که برسم. درد داشت. قرص‌ها رو که خوردم، ای آقاسید کجایی که ببینی شاه‌عباس داره برات ذکر مصیبت و اینا می‌گه، به‌تر شدم. یه‌کم. ای ایرماخانوم، اون چشای شهلاتونو این‌جوری خون نکنین. هزارتا مرد غریبه‌ی چیز این‌جا هست. آی می‌خوام براتون از آقاسید بگم چیز گریه کنین. ثواب داره. مرد خدا بود. رفته‌گان شما رو هم خدا خودش چیز کنه. ما که کاره‌ای نیستیم. یه بنده‌ی گیج و مریض خدا. سنه‌ی هزار و صد و بیست و چهار قمری بود. یه آقاملاحسن شیرازی بود تو دم و دسگاه ما که واسه حرم و اینا، چیز می‌کرد. روضه‌هاش غوغا بود. خان‌باجی اون وقت‌ها جوون بود. بر و چیز داشت. همچی ضجه می‌زد واسه آقام امام حسین که اونم جوون‌مرگ شد. عکس‌هاشو دیدین که. موی بلوند، چشای شهلا، چیز خوش‌فرم، از این عمل‌کرده‌ها که نبود که. همشون هم دیدین سربالا، یه‌جور. سینه داشت این‌هوا. ملاحسن ما هم قیافه‌ی خوبی داشت. مقبول خاص و عام بود. سفید و کم‌مو. روایت می‌کنه از حاج‌مهدی سبزواری که یه بار تو سفر زیارت عتبات عالیات، تنگش می‌گیره. اون‌وقت‌ها ملت بی‌دین و ایمون نبودن مث حالا. وایساده نمی‌شاشیدن. این ور و اون ور رو چیز می‌کنه. حالش دگرگون می‌شه. می‌بینه یهو ناغافل یه نوری داره از جلو بهش نزدیک می‌شه. خدا رحمتش کنه. اونم مرد خدا بود. تو کربلا هم چیز بود. داغ داغ. لشگر یزید از یه‌ور، آقام امام‌حسین یه‌ور. تک و تنها. اینی هم که می‌گن هفتاد و دو تا بودن و اینا هم چیزه. غلو. از بس دوس دارن آقا رو. سن‌ایچ بفرمایین تو رو خدا. آقام تشنه و گشنه سه روز و سه شب تو اون ظهر داغ کربلا، وای وای. ایرماخانوم می‌دونه من چی می‌گم. شوهر و بچه و مادر و پدرتون رو از دست دادین ایرماخانوم. اینم روش. دار دنیا به کی چیز کرده که به شما چیز کنه. حالا گذاشتنش که تو قبر، یه نظر می‌گن حلاله. روی چیزشو پس می‌زنن شما ببینی. خودم بغلت می‌کنم می‌برمت اون پایین که چیز کنی. میای این‌جا ضجه می‌زنی: بابام، برادرم، چیزم، شوهرم، پسرم. کجا رفتی ناغافل. بی‌ تو چه جوری چیز کنم آخه. میای سر قبرش چیزتو می‌زاری رو قبرش داد می‌زنی بیا بیرون آقاسید. حرف دارم باهات و اینا. بلند چیز کن که مولاعلی چیزت کنه. اینا رو نمی‌گم اشک‌تونو دربیارم. باب انذاره و اینا. یادم نمی‌ره همین آقاسید هرسال سر محرم، ساکشو می‌بست. می‌گفت می‌رم چیز کنم. تا سه ماه خبرش نمی‌اومد. همین ایرماخانوم اون وقت‌ها چیزی بود واسه خودش. حالاش هم هست اما نه به اون چیزی و اینا. خان‌باجی هم هنوز چیزه. می‌گفت دو سه روز دیگه تموم می‌شه چیزش. می‌ریم با هم زیارت. هی... آقاسید، هجرت کردی ها. هجرت باعث پیشرفته. اینو من نمی‌گم، قرآن می‌گه، خدا می‌گه، چیز می‌گه، پیغمبر می‌گه. انهم الا قولو لا تفعلو مع الوصال الکریم و الله واجدالرحیم و من انزال و اینا. حالا تصور کن شما تو اون قیامت داغ کربلا، آدم چیز باشه، سخته خب. من خودم یک بار چیز شدم وسط یه جنگ بزرگ. داغ بود ها. داغ آقاسید هم تازه است. ایرماخانوم می‌فهمه که چیزشو از دست داده. خدا رحمت کنه آمیزباقر یخ‌فروش رو، برادرزاده‌ی آمیزیعقوب یخ‌فروش. یه حجره داشت تو بازار این هوا. حالا قصه‌ش طولانیه، نمی‌گم خسته نشین. شما هم اومدین یه چیزی بکنین این‌جا واسه آقاسید و برین. همه می‌رن. تو نرو ولی ایرماخانوم!

مجلس ختم برای یوگسلاوی

 

ایرما اهل یوگسلاوی است. هست یا بود؟ برای کسی که سال‌ها قبل ملیت‌اش جایی روی نقشه‌ی جهان بوده و حالا سال‌ها است که این ور و آن ور دنیا دنبال خودش دارد می‌گردد، پناه آورده به این تکه‌ی کوچک خاک، بین رفقای قدیم و جدیدش، چه فرقی می‌کند. برای ایرما، اهل یوگسلاوی‌بودن مثل اهل مدارابودن است. ربطی به آب و خاک و پرچم ندارد. چیزی در درون خود ایرما است.

ایرما اهل یوگسلاوی است، نه صربستان، نه کرواسی و نه بوسنی و هرزگوین. خودش می‌گوید وطن نداشتن این روزها مثل عینک نداشتن است. می‌توانی داشته باشی ولی در اصل قضیه فرقی نمی‌کند. می‌توانی عینک بزنی، لنز بگذاری یا لیزیک کنی. می‌شود که چشم‌های سالم داشته باشی اما عینک دودی بزنی. فرقی نمی‌کند.

ایرما است که این‌ها را می‌گوید. شاید همین که اهل جایی باشی، بخوابی و بیدار شوی و ببینی دیگر آن‌جا وجود ندارد، گیجی‌ای که دچارش می‌شوی، بهت و حیرت دور بودن از چیزی که زمانی مال تو بوده و حالا بدون دخالت تو، محو شده، برای همیشه، همین است که وادارت می‌کند این‌ها را بگویی.

برای ایرما، حکایت گم‌شدن سید هم مثل گم‌شدن وطن‌اش است. برای همین بیش‌تر از همه‌ی ما دارد دربه‌در دنبال سید، همه‌جا را می‌گردد. دنیای واقعی و مجازی. سید برای ایرما یعنی یوگسلاوی، یعنی وطنی، جایی، مکانی که دیگر وجود ندارد. برای همین گیر داده برای سید مجلس ختم بگیرد. می‌گویند اگر عزیزی را از دست دادید، برای‌اش حتماً عزاداری کنید. مناسک و مراسم بگیرید. گریه کنید و شیون و فغان. این‌جوری است که درد رفتن آن عزیز، ول‌تان می‌کند. وگرنه بغضی که ماند، می‌ماند برای ابد.

صربستان شکست سختی از آرژانتین می‌خورد. در کارزار جام جهانی. مردم ایران خوش‌حال‌اند. چون 8 سال پیش از یوگسلاوی شکست خوردند. حالا یوگسلاوی دیگر نیست. محو شده. (یک جغرافیای معلوم مگر محو می‌شود؟) انتقام‌شان را از کی بگیرند. انتقام شکل دیگر عزاداری است. تا نگیری، ول‌ات نمی‌کند. باید برای سید مجلس بگیریم. چه ربطی به یوگسلاوی دارد ورنوش؟ این‌ها را ایرما می‌گوید.

شاه‌عباس خوش‌حال است. مجلس ختم را دوست دارد. بهشت زهرا را دوست دارد. گریه‌کردن را دوست دارد. انتقام‌گرفتن را دوست دارد. فکرکردن به مرگ دیگری به یادش می‌آورد که بعد از چندصدسال هنوز زنده است.

آلوارز، بعد از این که زن و دخترش را کشت، عزاداری مفصلی گرفت. یک جای دیگر. از خودش انتقام گرفت. برای همین است که حالا راحت و آسوده می‌خندد. بار سنگینی را از دوش‌اش برداشت. زن و بچه‌اش را که کشت، از دنیا انتقام گرفت. خودش را که کشت، از خودش انتقام گرفت. حالا با همه بی‌حساب است. راحت و آسوده. می‌آید و می‌رود. سبک، شفاف و اثیری.

به سیمون می‌گویم وضع تو از همه بدتر است. آن‌قدر به خاطره‌ها دل بستی که حالا بخواهی هم ول‌ات نمی‌کند. نه عزاداری بلدی نه اهل انتقامی. حالا تا ابد وقت داری شعرهای غنایی بگویی در رثای سید. حالا هی باید یک جای وجودت هی بسوزد و هی کباب شود و هی باز از نو. این سنگ سنگین را هی باید از این کوه بالا ببری و هی بغلطانی پایین.

و من، موسیو ورنوش، جز روایت چه برای‌ام مانده. صحنه‌ای برای تعریف‌کردن ندارم. با چهارتا و نصفی آدم مرده و زنده، کدام صحنه را روایت کنم؟ از کدام حال بگویم؟ فقط روایت می‌کنم. از گذشته‌ی محو چهارتا و نصفی آدم زنده و مرده. از تخیلات مرطوب و بیمار آدم‌هایی که بود و نبودشان دست خودشان نیست. دست من هم نیست. جایی پس ِ پشتِ پسله‌ها، واگویه‌هایی است که جریان دارد در مدارهای نامریی شفافی که انعکاس نامعلوم ایماژهای پیرامون است. پل نازک و لرزانی که از گوشه‌ای بلند می‌شود، برای ثانیه‌هایی کوتاه به من وصل می‌شود تا روایت‌شان کنم. گیرم که ارتباط گاهی قطع هم می‌شود. چه می‌ماند برای منِ ورنوش که از خودم بنویسم، قاطی جریان باریک واگویه‌های پخش‌شده در میلیون‌ها رشته‌ی نازک شفاف. باید برای سید مجلس ختمی بگیریم.

خارش ابدی ذهن بی‌لک شاه‌عباس

 

ای آقاموسیو! یه چن وقتیه چیز شدم. یعنی اولش یه خارش، خارش که میگم نه فکر کنی خیلی ها، کم، یه جای بیربط. بده که بگم. اون پایین، درست دور سوراخ چیز. حالا نگی واسه خودت ابنه‌ای و اینا. اولاش چیزی نبود، می خاروندمش. با چیز، انگشت و اینا که خودت میدونی. تو مستراح و طهارت و اینا. تموم که می‌شد جاش دوباره ذق ذق می‌کرد. مث جای خالی پایی که چیز شده. کیف هم نمی‌گم نداشت، خارشه. هر چیزی رو بخارونی خب خوبه. بعدش بده. ناخن‌هام رو کوتاه کردم. چیز می‌کرد لبه‌هاشو. عین لبه‌های سنگ که دندون موشی می شه. هربار هم شما خودت اول می‌گی که می‌شه. گوش نمی‌دن. باز تیزش می‌کنن که بعد دندون موشی بشه. بیان داد و فغان. آقاآلوارز که دیگه چیز نیست. حالا شما می‌گی گور پدرش اما ما که غیرت داریم. پدرامون هم داشتن. بچه سر سفره‌ی پدرمادرش بزرگ بشه چیز داره. اگه هنوزم به ما بود به ولای علی می‌دادم سر ببرن تو بازار. عین اون وقت‌ها. چشم‌زهر که بگیری آدم می‌شن. الان هم روم به دیوار باز افتاده به خارش. گفتم چیزی نیست. خوب می‌شه خودش. شد چند ماه. بیرون چیز هم مجبور می‌شدم بخارونمش. می‌دادم خان‌باجی بخارونه. نه که بلد باشه خوب می‌دید. من که نمی‌دیدمش. همچی که میفتاد به چیز، انگشت می‌کردم توش و هی می‌چرخوندم. تندتند. درد داشت دیگه. خون و اینا که گاهی وقت‌ها. خان‌باجی سماجت کرده بود به دکتر. چیزه دیگه. حالا شما به‌تر می‌دونی این چیزا رو. آدم روش نمی‌شه که. بگه چی! حرف و حدیث داره. یه عمری واسه این سیمون‌آقا دست گرفتیم که اون‌جوریه و اینا. شد نوبت خودمون که بگن طرف چیزه. آدم اگه آدمه که باید مرد باشه. حالا چهاربار هم تو بچه‌گی چیز شد که عیبی نداره. همه یه جایی بالاخره گیر افتادن. بعد هم چیز و دیگه کسی حرفشو نمی‌زنه. می‌ری زن می‌گیری یادت می‌ره چیز و اینا. زمان ما حالا می‌شد سی چهل تا بگیری. جا بود، خزانه پر بود، کسی هم تخم نمی‌کرد پاپیچ بشه. حالا فرق کرده. زود به خارش میفته. انگار از همون بچه‌گی این خارشه گیر کرده اون تو. یکی مث این آقاسیمون چیز نمی‌کنه. راحته. ما که می‌گیم بی‌غیرت. حالا شما نری بگی بهش. ایرماخانم هم می‌دونه که کاری به کارش نداره. چی می‌گفتم. اینا و بعد خارشه هی گنده شد. چیز شد دورش. با خان‌باجی دونفری چیز می‌کردیم. تموم نمی‌شد لامصب. از همون سوراخ چیز شروع می‌شد. بعد تا کل کون و رون‌مون هم باید می‌خاروندیم. من اون پایین رو چیز می‌کردم، خان‌باجی بالا رو. رو کمر و اینا رو می‌گم. لکه‌ی قرمز می‌شد این‌هوا. رنگ چیز خان‌باجی. نخند آقاموسیو. به خارش نیفتادی بفهمی. شب و روز هم نداره بی‌پدر. می‌خاره می‌خاره تا چیز می‌شی، داغون. دلت می‌خواد یه قوری آب جوش بریزی درست تو سوراخ چیزت. دکتر هم خندید. عین شما. لج کردم دوادرمونش رو چیز نکردم. خدا نگذره همین آقاسیمون بود اون‌جا نشسته بود، آقاالوارز هم حالش خوب بود. وایستاده بود همین جا. کنار این‌جایی که شما الان نشستی. داشت می‌خندید. اون گوربه‌گورشده، آقاسید هنوز داخل آدم‌ها بود. جن و پری گولش نزده بودن. این لامصب هم هی چیز می‌شد. دست کرده بودم تو شلوارم. آقاسید پاشد رفت بیرون. آقاآلوارز اول اون گفت. گفت چرا نمی‌ری چیز کنی. قرمز شدم. بعد آقاسیمون هم پشت‌بندش اومد. اول خیلی بهم برخورد. بعد فکر کردم شاید راست بگن. چیز شدم راستش. گفتم با کی که چیز نکنه قضیه رو. آقاسیمون گفت با همین آلوارز. درست همین جا وایساده بود. دستش رو کرد تو موهاش. خنده نکرد این دفعه. یک جوری چیز شده بود انگار. بگم اینا رو هم؟ الان دیگه اون قدر می‌خاره که خجالتم ریخته. رفتیم اون اتاق و اینا. آقاسیمون گفت منم باید باشم. آقاآلوارز باز خندید. گفتم چیزی نیست. اگه خوب بشه خوبه. کشیدم پایین و چیز کردم. نیومد. در رو بست رفت بیرون. آقاسیمون وایساده بود زل زده بود به همه‌چی من. اونم رفت بیرون. این قدر چیز شده بودم که فکر کردم برم بیرون چیز کنم با یکی دیگه. یه بار دوتا از همین ها رو دادم بستن به شتر. تو خاک و خلا. خان‌باجی دلش به رحم اومده بود. کوتاه نیومدم. چیز که شدن گفتم بازشون کنن. خونی مالی. حالا خودم چیز شدم. رفتم پیش اون یکی دکتره. تو ظفر. گفت آزمایش و اینا. همین جور می‌خارید موقع آزمایش. چیزش کردن تا ببینن چیه. خان‌باجی گریه می‌کرد. گفتم سرطان که نیست. خارشه. همه دارن. کم و زیاد. یکی تو چشمش یکی هم تو چیزش. اینا همش پرت و پلاست آقاموسیو. دست‌هام رو زیاد می‌شورم. گوشت قرمز هم نمی‌خورم. خارشه نه که کم نشده باشه، شده اما دیگه چیز می‌کنه. همه‌جام رو. نخند آقاموسیو درد داره. کیف هم داره ولی بعدش چیز می‌شه ولت نمی‌کنه و اینا. حالا شما می‌دونی من چی‌ می‌گم. خان‌باجی نمی‌دونه. می‌دونه ولی نه همشو. فکر کردم چیز نشه بهتره. انگشتام هم می‌خاره. نوک نوکش. واگیر داره انگار. می‌شورم ها. هم چیزهامو هم اون پایین رو. از اول هم هر دوتاشو می‌شستم. قبلش و بعدش. گفتن نداره اینا شما هی می‌خندی ولی بهتره. همون وقت‌ها هم لگن و آفتابه رو می‌دادم قبلش و بعدش هی بشورن. دوست داشتم برق بزنه. جلو همه. راستی چیزتون رو هم برق انداختم. توش که نه چون گفتین بازش نکنم. همون بیرونشو. شیشه‌ها رو با روزنامه شستم. وسطش هی می‌خارید. هربار هم دستهامو می‌شستم که چیز نشه. اینا رو نگین به ایرماخانم. خودش می‌دونه ولی شما چیز نکنین یه وقت. خودش بهم یه بار دوا داد. گفت از فرنگ آورده. اون وقت ها هم می‌آوردن برام. یه خرده به‌تر شد ولی خوب نشد. اصلاً هرچی از فرنگ بیارن همین جوریه. یه بار برام یکی دو مثقال آوردن. از اون خوباش. کیفی داشت ها. خواب بعد چیز رو می‌گم. همچین غلیظ‌تر بود انگار. شاید هم که خسته بودم. الان هم خوابم میاد آقاموسیو. خارش هم دوباره دارم. دستهامو باز کنین همین جا جلوی شما می‌خارونم که بفمین دروغ نمی‌گم. چیز که نمی‌خوام بکنم. فقط یک کم انگشت. نخندین آقاموسیو. درد داره کیف هم داره اولش. چیز که شدین دیگه فقط کیف داره. دردش مث خاطره‌ی فرارکردن پسرمه. خاطره‌ی درده انگار نه خودش. نه فکر کنین دارم حرف مهمی می‌زنم ها. یه چیزی گفتم، همین‌جوری.

مقدمه

همیشه از یک چیز کوچکی شروع می‌شود. شاه‌عباس با ریموت در ِ پارکینگ، سیمون با اون جرثقیل رهاشده، آلوارز با دست‌هاش که می‌برد بالای سرش و می‌خندید، خان‌باجی با پایی که لای در گذاشته شده بود و ایرما با تخیل اروتیکی که درباره‌ی مبل سه‌نفره داشت. اما سید این وسط از نبودن‌اش، از فقدان تاسف‌برانگیزش، از این گم‌شده‌گی‌اش خودخواسته‌اش شروع شد.

تمنای مجهول سید

سه‌شنبه 24 اردی‌بهشت 1382

 

-شهرها را باید با زن‌های‌اش شناخت. شاید به همین خاطر است که وقتی وارد شهر جدیدی می‌شوی، بیش از هرچیز به آشناشدن با زنی تازه می‌ماند. اگر شب‌هنگام به شهر تازه رسیده باشی، تصویرت از شهر هم‌راه با راز و رمز و گیجی مخصوصی است که طعم لذتی گنگ با خودش دارد. درست مثل زنی که در اولین دقایق آشنایی‌ات با او به رختخواب می‌روی. سرشار از تازه‌گی، اعجاب و لذت بی‌پایان کشف آغوشی تازه. با انبوهی داده‌های نو درباره‌ی بدنی تازه، عاداتی تازه و کلمات عاشقانه‌ی تازه. صبح که می‌شود، از خواب که بیدار می‌شوی، پرده را که کنار می‌زنی و به چشم‌انداز شهر تازه که نگاه می‌کنی، همان چیزهای آشنای همه‌ی شهرهای قبلی را می‌بینی: کوچه‌های باریک با دیوارهای سیمانی بلند، پسربچه‌هایی که با شیطنت، سر به دنبال بچه‌گربه‌ای کرده‌اند، دستفروشی که با صدای بلند، خرده‌ریزهای‌اش را می‌فروشد، زنی که با سینه‌های درشت از بالکن خانه‌اش آویزان شده تا سفارش خرید‌های آشپزخانه را به مردش بدهد، پسر جوانی که کنار پنجره‌ای پنهان شده تا معشوق‌اش از خانه خارج شود، زن جوانی که در ایستگاه راه‌آهن، تکیه‌ کرده به دیوار و سیگار می‌کشد، اتوبوسی شلوغ، لب‌ریز از مسافران کم‌خوابی که به محل کارشان می‌روند، پس‌مانده‌های می‌گساری شب قبل مردانی که تمام شب را در باری به صبح رسانده‌اند و حالا وزش باد، آن‌ها را به هر سو روانه می‌کند، اتوموبیلی که برای زنی ترمز زده و جریان تکراری ناز و نیاز، از دو سوی در اتوموبیل برقرار است. به رختخواب برمی‌گردی و می‌دانی که این هم شهری است مثل همه‌ی شهرهای دیگر. با چهار تا خیابان تازه، یک سیرک و پلی که تنها طعم رود جاری زیر آن ممکن است کمی متفاوت باشد. درست مانند وقتی که صبح‌گاهان، خسته از عشق‌ورزی طولانی با زنی ناشناس، در بستری ناشناس، از خواب بیدار می‌شوی. زن دی‌شب، حالا در آشپزخانه لابد دارد قهوه درست می‌کند و حوله‌ی حمام‌اش را دور سرش پیچیده و  آهنگ عامیانه‌ی مبتذلی را با سوت می‌زند. انحنای پشت کمر تا باسن‌اش، چندجا چین‌های ریزی خورده و باریکه‌هایی از پوست به رنگی متفاوت که از کم‌شدن یا زیادشدن وزن‌اش خبر می‌دهد. پاشنه‌ی پای‌اش، ترک‌ترک شده و پوست زمختی دارد. سینه‌هایی که دی‌شب، آرام‌گاه ابدی ناله‌های غریزی تو بود، امروز صبح فقط دو توده‌ی نرم و آویزان و لرزان است. و اسم‌اش، چه تفاوت می‌کند؟ این هم شهری است مثل شهرهای دیگر.

شهرها را باید با زن‌های‌اش شناخت. تا زنی را در شهری تجربه نکرده باشی، ادعای شناختن آن شهر بی‌هوده است. تا پیچ و خم‌های زنی از شهری تازه را طی نکرده باشی، نقشه‌ی شهر را نمی‌توانی به خاطر بسپری. با تمام آزادراه‌ها و پل‌های هوایی و پله‌کان‌های متروک سنگی در محله‌های قدیمی و طاقی‌های آجری با سبزه‌هایی که جابه‌جا در لابه‌لای آن روییده است. تا مزه‌ی گس شراب را بر روی لب‌های آن زن نچشیده باشی، طعم واقعی  ادویه‌ی محلی و کباب غدافروشی‌های دوره‌گرد و شاتوبریان گران‌ترین هتل شهر را درک نخواهی کرد. تا زیبایی نیم‌رخ زن را در سایه‌روشن غروب، آن‌هنگام که برهنه به آغوش‌ات می‌خزد، لمس نکرده باشی، از درک زیبایی خیره‌کننده‌ی چراغ‌های نئون کافه‌های نیمه‌شب درازترین خیابان شهر و عظمت نماهای شیشه‌ای آسمان‌خراش‌های اداری مرکز شهر و سایه‌روشن سنگ‌فرش نم‌ناک کوچه‌باغ‌های شهر را درک نکرده‌ای.

این‌گونه است که بنارس و مون‌پولیه و کاراکاس و قاهره و تبریز و آمستردام و وین و شانگهای و هرات همه شبیه هم‌اند و از اساس متفاوت. شاید باید شهرسازان به پیشنهاد کالوینو گوش می‌دادند که نام زنان را به شهرها می‌داد.

 

نوشته‌شده توسط سید سلطانی

سرگذشت گم‌شده‌ی سید در وبلاگ‌اش، تمنای مجهول

 

ایرما عقب مانده. از همه‌چی. این را خودش هم فهمیده اما به روی مبارک‌اش نمی‌آورد که. من هم چیزی نمی‌گویم. اگر شاه‌عباس هم هی چپ نمی‌رفت و راست نمی‌رفت و سر به سرش نمی‌گذاشت، می‌شد ادعا کرد که حال ایرما دارد به‌تر می‌شود. دارم شک می‌کنم به شاه‌عباس. بعید نیست گلوی‌اش پیش ایرما گیر کرده باشد. آلوارز می‌خندد و می‌گوید: خان‌باجی بفمهد دوباره غوغایی می‌شود ها! می‌گویم: دنبال شر می‌گردی تو هم. یک عمر به اینترنت فحش داده. ایرما را می‌گویم. حالا شروع کرده با وبلاگ‌گردی. اول از همه هم گیر داده به وبلاگ خاک‌خورده‌ی سید. می‌گوید: خیلی چیزها را از همین وبلاگ‌اش می‌شود کشف کرد. شاید هم بشود که پیدای‌اش کرد. دل‌ام برای‌اش یک ذره شده. برای‌اش جالب است که وبلاگ را باید از آخر به اول بخوانی. مثل این که داری کتاب زنده‌گی یک نفر را از آخر به اول ورق می‌زنی. یعنی از همان اول می‌دانی که چی به سر آن مادرمرده آمده. بعد هی فلاش‌بک می‌زنی و عقب می‌روی. به هر حال، هر چیزی را که درباره‌ی اکنون طرف باید بدانی، همان اول خوانده‌ای. تا این‌جای قضیه درست است اما وقتی داری درباره‌ی فلان‌فلان‌شده‌ای مثل سید حرف می‌زنی، اوضاع فرق می‌کند. اولین پستی که می‌خوانی (آخرین پستی که نوشته) مال شهریور 1382 است. دو سال و خورده‌ای بی‌خبری، سرنوشت سید شده برای ما. برای ایرما بدتر است لابد. شاه‌عباس سر حرف خودش مانده تمام این سال‌ها. می‌گوید: این آقاسید ما جنی شده. با اولاد غیرآدم سروسر دارد. اسم‌اش را هم درست نمی‌آورد. می‌گوید فعل حرام است. می‌گوید آن زمان که دارالخلافه‌اش به‌پا بوده، یک بار، با یکی از همین‌ها قرار می‌گذارد. طرف قول داده بوده برای‌اش از آینده خبر بیاورد. شاید هم از عاقبت کار پسرش. چهل روز آن بالا، بالای آن پلکان مدور تاریک/روشن تنگ، روزه گرفته. اوراد اربعه خوانده. راه به عشوه‌گری‌های خان‌باجی و باقی زن‌ها هم نداده. کباب و شراب‌اش را هم تعطیل کرده. آب حوض‌اش را هم اجازه نداده تمیز کنند. تا بالاخره در تاریک‌روشن سحر روز چهلم، صدایی می‌شنود. یک جور ویزویز ریز و تندتندی که انگار یکی دارد گوشه‌ی قبایی را می‌جود مدام. همین‌جا خاطره‌ی ذهن مشوش شاه‌عباس تمام می‌شود. یادش نمی‌آید. بعد می‌زند به صحرای کربلا و از فتوحات‌اش می‌گوید. از خدمتی که به این مملکت کرده و حالا دارند اجرش را این‌جوری می‌دهند. هر بار هم بپرسی از آن جن پیزوری، بین انگشت شصت و سبابه‌اش را سه بار گاز می‌گیرد و تف می‌کند پشت به قبله. بعد هم حرف تو حرف می‌آورد که پاپی‌اش نشوی. ایرما می‌گوید: اجنه که وبلاگ نمی‌نویسند شاه‌عباس. می‌گوید: از کجا معلوم؟ از این آقاسید هیچی بعید نیست. بعد ایرما دوباره می‌رود اول صفحه. آخرین پست سید که نوشته:

 

جمعه، 12 شهریور 1382

 

- آن قدر بین مرگ و زنده‌گی رفته و آمده‌ام که جای‌ام را برای همیشه گم کرده‌ام. گیر افتاده‌ام جایی میان این دو ولایت. مرده‌ها را بیش‌تر دوست دارم و زنده‌ها بیش‌تر دوست‌ام دارند. حالا نمی‌دانم کجای این عوالم دارم سیر می‌کنم. نمی‌شود که بنویسم. اجازه ندارم.

 

نوشته‌شده توسط سید سلطانی

 

کامنت‌ هم ندارد.

سه٬ روایت سیمون از سید


هربار که سید عاشق می‌شد، مرگ آن حوالی سرک می‌کشید. مرگی تازه و جوان که بو می‌کشید و می‌چرخید لابه‌لای عکس‌های سید و یکی را انتخاب می‌کرد.

هربار که سید عاشق یکی می‌شد، سفرهای من ناتمام می‌ماند تا از آن همه غربت که در کیسه داشتم، جایی فرود بیایم و خیره بشوم در چشم‌های‌اش که برای نمی‌دانم چندمین بار داشت از من می‌گریخت. تا مرگی دوباره اتفاق بیفتد و همه را دور خودش جمع کند. بعد سید بلند بلند مویه کند و دم بگیرد که: هی می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش هی... تا من دلم بلرزد و بروم روی نیمکت کهنه و چوبی رنگ‌ورورفته‌ی درب‌وداغان بنشینم و لوزی‌های قزاقی دیوار را نگاه کنم با بندکشی‌های درشت سیاه و چهارتا و نصفی شاخه‌ی نحیف و خشکیده‌ی انگور که گوشه‌ی چشم‌اندازم آویزان بود. دورتادور باغ‌چه پر از بنفشه‌های رنگارنگ بشود و کنده‌ی خشکیده‌ی درخت گردو، استوار و پرتاریخ، درست وسط باغ‌چه ناگهان جوانه بزند. همیشه نسیمی نامعلوم که از جنوب می‌آمد، از گندم‌زاری که هیچ وقت نفهمیدم کجای خانه‌ی قدیمی بود، درست از بالای سر یاس‌های حیاط رد می‌شد و چرخی دور کفترخانه می‌زد و بوی گندم و کفتر و یاس، سید را از نفس می‌انداخت.

          عاشق که می‌شد هربار، چند سالی پیرتر می‌شد. سفیدی شقیقه‌ها بالا و بالاتر می‌رفت و آرام‌تر می‌شد. آن‌قدر که یادم می‌رفت همین روزها مرگی خواهد آمد و سید را با خودش خواهد برد تا دوباره برگردد و از چشمان خیس زنی دیگر برای‌ام شعر بخواند. چندبار، نمی‌دانم، ایستادم روبه‌روی آن پلکان تاریک/ روشن که به جایی نامعلوم، آن بالا می‌رفت و هربار زانوهای‌ام لرزید از رفتن و نگاه‌کردن. همیشه می‌ترسیدم سید آن بالا، زیر پشه‌بندش، زیر سایه‌ی کج و معوج خرپشته، برای خودش دراز کشیده باشد و مرگ هی پیرامون‌اش پرسه بزند و او برای‌اش از چشم‌های این بار ِ آخر بخواند.

          هربار که سید با مرگ می‌گریخت، کسی از کسان‌ام گم می‌شد در پلکان هاشورخورده‌ی باریک و بوی خفیف مرگ و گندم و کبوتر و یاس، رفته‌رفته تندتر می‌شد تا تیزاب سلطانی.

          هربار که مرگ عاشق می‌شد، سید آرام‌آرام دل‌داری‌اش می‌داد. دست‌های بزرگ‌اش را می‌گذاشت روی پیشانی بلند تب‌دار رنگ‌پریده‌ی مرگ و چشم‌های‌اش را می‌بست و زیر لب ذکر می‌گفت یا برای دل‌خوشی من گاهی شعری از این دست می‌خواند:

 

          همیشه بهانه‌ای هست/

          برای مداد‌های‌ام/

          که از جراحت ناگزیر کاغذ/

          به لب‌ها پناه آورند.