میج ک. حالا یک سریالکیلر درستوحسابی است. با کارنامهی مطول و پر و از خون و خونریزی. با مجموعهی متنوعی از روشهای گوناگون کشتن. همهجور قربانیای در رزومهاش دارد. مثل هر سریالکیلر موفق و ماندهگار دیگری، انگیزهی واقعی میج هنوز برای کسی دقیقن مشخص نیست. پلیس سالها در جستوجوی او بوده و تنها سرنخهایی که دارد، همین اطلاعات گاه متناقض و پراکندهای است که میج در وبلاگاش، Killing Blogly منتشر کرده است.
آنطور که از کامنتهای پستهای اولیهی وبلاگ پیدا است، در ابتدای امر، به نظر میرسد کسی واقعن کشته نشده است. این احتمال وجود دارد که میج قصد داشته از طریق قربانیهای مجازی و بیان دقیق شیوههای کشتن آنها، این شیوهی کار را تست بکند. شاید هم به دلیل اسامی مستعاری که برای قربانیان و جاها و زمانها اختیار کرده بوده، پلیس هنوز موفق به یافتن اجساد قربانیان اولیهی میج نشده باشد. آنچه مسلم است این است که در برههای، میج تصمیم میگیرد به کارش ابعاد وسیعتری بدهد. اطلاعاتی که از این زمان به بعد، در وبلاگ میج داده میشود، مستندتر و دقیقتر هستند. تا جایی که تقریبن جسد اکثر قریب به یقین قربانیان، توسط پلیس کشف و شناسایی شده است.
با توجه به جمعبندی دادههایی که از وبلاگ Killing Blogly به دست میآید و توسط دکتر ج. لندورز (مدیر دپارتمان مرکز مطالعاتی رواننژندیهای پیشرفته در جوامع صنعتی، KLPT ) تدوین شده است، میج فاقد هرگونه سندرمهای شایع دیگر سریالکیلرهای تابهحال شناخته شده است و همین امر پیشبینی خط سیر کاری میج را غیرممکن نموده است.
با بررسی موردی پستهای وبلاگ میج، که هر یک تنها به شرح کشتن یک قربانی بهخصوص اشاره دارد، میل به مینیمالیسم افراطی در شیوهها مشهود است. تا جایی که به نظر دکتر ال. پ. تراستروم، پژوهشگر ویژهی قتلهای سریالی در KLPT، میج قصد دارد در نهایت به خلاصهگی تام و تمام میل کند. این نیت به ویژه در آخرین پستهای این وبلاگ در لفافه بیان شده است. آنجایی که میج ابراز میدارد در آرزوی روزی است که بتواند از طریق وبلاگاش، آدم بکشد، بدون دخالت فیزیکی.
پدیدهی تاثیرگذاری بر روی جهان فیزیکی از طریق دنیای مجازی، قبلن در اندیشهها و نوشتههای پروفسور کای کلایورت و بعدها در انبوهی از قصهها و یکی دو فیلم سینمایی بهکار گرفته شد. نمونهی بارز آن ویروسی بود که به سرعت در اینترنت پخش میشد و کارکرد آن ایجاد قتلهای پیچیده و ظریف تصادفی در محیطهای واقعی بود. (مثل بههمزدن تنظیم چراغ راهنمایی به منظور ایجاد یک تصادف سهمگین و کشتن فرد مورد نظر). این احتمال که میج ایدهی اولیهی این کار را از آثار پروفسور کای کلایورت گرفته باشد، نزد بسیاری از کارشناسان محرز مینماید.
با توجه به پیدانشدن قربانیان نسل اول میج، این نظریه وجود دارد که میج به این نتیجه رسیده است که باید در ابتدا این کار با دخالت مستقیم فیزیکی مورد آزمایش قرار بگیرد تا تبحر لازم اندوخته شود. با عنایت به همین نظریه، قربانیان نسل دوم میج، تقریبن در معرض دید عموم قرار میگرفتند. یا پس از اشارههای مستقیم میج در Killing Blogly، توسط پلیس کشف میشدند.
نسل سوم قربانیان اما عمومن ناشناخته، موهوم و گاه شخصیتهای حقوقی هستند. هرچند شیوههای کشتن سادهتر و بیپیرایهتر شده است اما روح کلی حاکم بر قتلها، همچون نمونههای نسل دوم است.
با توجه به مسدودبودن وبلاگ Killing Blogly به منظور انجام تحقیقات پلیس و عدم امکان انتشار مستقیم نوشتههای میج در فضای عمومی، ناچاریم به ذکر گزیدههایی از این وبلاگ بسنده کنیم. با این توضیح که نگارنده به دلیل رعایت تشریفات امنیتی در جاها، زمانها، اسامی و برخی اتفاقات تغییراتی داده است.
بیست و سوم آگوست 1998
«تقریبن تمام ناخنها سیاه شدهاند. دور چشم راست ف. حلقهی کبودی به قطر 4 سانتیمتر دیده میشود. دست راست ف. را از یخچال درمیآورم. صداهای نامفهومی از ف. شنیده میشود. ابتدا تصور میکنم مشغول خواندن دعا است. هوا دارد روشن میشود. سیگارم را از روی دندانهای ف. برمیدارم. باید سه ساعت دیگر طناب اصلی متصل به ران را بکشم. گوش چپام از شدت ضربه هنوز زنگ میزند. جدارهی داخل گلوی ف. را با روغن انگور چرب میکنم تا تیغه سریعتر حرکت کند. صفحهای را که میخواندم گم کردهام. از فصل سوم دوباره شروع میکنم. ف. دچار ارتعاش خفیفی در ناحیهی تناسلیاش میشود. به نظر میرسد در نتیجهی تزریق اسپرسوی داغ باشد. شاید رنگ آبی برای اتاق کار کمی ملایم باشد اما آرامشی که ایجاد میکند، فوقالعاده است. زیر قهوه را دوباره روشن میکنم. سیگار ف. را بیرون میکشم. تکان کوچکی میخورد. خاموشاش میکنم. با محاسبات من دقیقن بیست و یک دقیقهی دیگر تکان شدیدی خواهد خورد و محتویات چشماش را بالا خواهد آورد. خراشهای گودی کمر ف. دوباره باز میشوند. پنجره را کمی باز میکنم تا هوای اتاق خنکتر بشود. شریان اصلی را به لولههای هیدروژن میبندم. خون در اثر رقیقشدن میتواند به راحتی سرد بشود و دوام بیشتری بیاورد. این کار فشار زیادی به ف. وارد میکند. تمام کرد. راس ساعت 3 و 45 دقیقهی صبح 23 آگوست. جمعکردن وسایل و آثار باقیمانده تا ساعت 6 و 20 دقیقه به طول میانجامد. سوزاندن و دفنکردن قسمتی از انگشتان، میماند برای بعد از صبحانه. باید بخوابم.»
دوازدهم نوامبر 2002
«بنجامین ت. حدود 45 ساله است. در خیابان سوم غربی، بالاتر از ادارهی مرکزی پست زندهگی میکند. امروز صبح او را کشتم. تقریبن بیصدا و ساده. توسط دو عدد سیم لخت برق که در امتداد آشپزخانه تا اتاق خواباش، روی زمین کشیده شده بود. فریاد نکشید. تکان شدیدی خورد. تقریبن به هوا پرت شد. ساعت 9 صبح از در پشتی خانهاش را ترک کردم. به نظر میرسد خانم مست همسایه، من را دیده باشد. به او سلام کردم. جواب نداد. بلندتر سلام کردم. گفت: برو گم شو عوضی. شمارهی 11 زندهگی میکند.»
سوم دسامبر 2005
«کشتن نویسندهی وبلاگ س. کار سادهای بود. ایمیلاش را هم چک کردم. جواب نمیداد. باید یک هفته بگذرد تا مطمئن شوم. برای سایت ت. ر. از شیوهی سوزاندن کامل استفاده خواهم کرد. جواب میدهد. آ. هنوز جواب کامنت من را نداده است. احتمال این که بو برده باشد هست. میشود که از طریق آی پی دیگری اقدام کرد. لینک ژ. را امروز برداشتم. بو گرفته بود. هرچند هنوز پلیس آن را پیدا نکرده است. دو تا از آخرین بازدیدکنندههای وبلاگام را زندانی کردهام. شیوه ساده است. دود اگزوز. دلام برای وبمستر دوستداشتنیام تنگ شده. باید تا حالا هفت تا کفن پوسانده باشد. فردا صبح کانتر وبلاگ را خفه خواهم کرد. با روسری. این موبیلتایپ هم بد کوفتی است. سه تا از شمارههای فونبوکام را دیلیت کردم. درد کمی کشیدند. ولی راحت بود. دارم تمرین میکنم با یک بار زدن Esc دو نفر را همزمان بکشم. کار سختی است. تنظیمکردن این که درست با هم بمیرند. سه روز مانده تا کسانی که به من لینک دادهاند را هم بتوانم سربهنیست کنم. از کارهای پلیس خندهام میگیرد. قبلن حرفهایتر بودند. قبل از منفجرشدن.»
ایرما اهل یوگسلاوی است. هست یا بود؟ برای کسی که سالها قبل ملیتاش جایی روی نقشهی جهان بوده و حالا سالها است که این ور و آن ور دنیا دنبال خودش دارد میگردد، پناه آورده به این تکهی کوچک خاک، بین رفقای قدیم و جدیدش، چه فرقی میکند. برای ایرما، اهل یوگسلاویبودن مثل اهل مدارابودن است. ربطی به آب و خاک و پرچم ندارد. چیزی در درون خود ایرما است.
ایرما اهل یوگسلاوی است، نه صربستان، نه کرواسی و نه بوسنی و هرزگوین. خودش میگوید وطن نداشتن این روزها مثل عینک نداشتن است. میتوانی داشته باشی ولی در اصل قضیه فرقی نمیکند. میتوانی عینک بزنی، لنز بگذاری یا لیزیک کنی. میشود که چشمهای سالم داشته باشی اما عینک دودی بزنی. فرقی نمیکند.
ایرما است که اینها را میگوید. شاید همین که اهل جایی باشی، بخوابی و بیدار شوی و ببینی دیگر آنجا وجود ندارد، گیجیای که دچارش میشوی، بهت و حیرت دور بودن از چیزی که زمانی مال تو بوده و حالا بدون دخالت تو، محو شده، برای همیشه، همین است که وادارت میکند اینها را بگویی.
برای ایرما، حکایت گمشدن سید هم مثل گمشدن وطناش است. برای همین بیشتر از همهی ما دارد دربهدر دنبال سید، همهجا را میگردد. دنیای واقعی و مجازی. سید برای ایرما یعنی یوگسلاوی، یعنی وطنی، جایی، مکانی که دیگر وجود ندارد. برای همین گیر داده برای سید مجلس ختم بگیرد. میگویند اگر عزیزی را از دست دادید، برایاش حتماً عزاداری کنید. مناسک و مراسم بگیرید. گریه کنید و شیون و فغان. اینجوری است که درد رفتن آن عزیز، ولتان میکند. وگرنه بغضی که ماند، میماند برای ابد.
صربستان شکست سختی از آرژانتین میخورد. در کارزار جام جهانی. مردم ایران خوشحالاند. چون 8 سال پیش از یوگسلاوی شکست خوردند. حالا یوگسلاوی دیگر نیست. محو شده. (یک جغرافیای معلوم مگر محو میشود؟) انتقامشان را از کی بگیرند. انتقام شکل دیگر عزاداری است. تا نگیری، ولات نمیکند. باید برای سید مجلس بگیریم. چه ربطی به یوگسلاوی دارد ورنوش؟ اینها را ایرما میگوید.
شاهعباس خوشحال است. مجلس ختم را دوست دارد. بهشت زهرا را دوست دارد. گریهکردن را دوست دارد. انتقامگرفتن را دوست دارد. فکرکردن به مرگ دیگری به یادش میآورد که بعد از چندصدسال هنوز زنده است.
آلوارز، بعد از این که زن و دخترش را کشت، عزاداری مفصلی گرفت. یک جای دیگر. از خودش انتقام گرفت. برای همین است که حالا راحت و آسوده میخندد. بار سنگینی را از دوشاش برداشت. زن و بچهاش را که کشت، از دنیا انتقام گرفت. خودش را که کشت، از خودش انتقام گرفت. حالا با همه بیحساب است. راحت و آسوده. میآید و میرود. سبک، شفاف و اثیری.
به سیمون میگویم وضع تو از همه بدتر است. آنقدر به خاطرهها دل بستی که حالا بخواهی هم ولات نمیکند. نه عزاداری بلدی نه اهل انتقامی. حالا تا ابد وقت داری شعرهای غنایی بگویی در رثای سید. حالا هی باید یک جای وجودت هی بسوزد و هی کباب شود و هی باز از نو. این سنگ سنگین را هی باید از این کوه بالا ببری و هی بغلطانی پایین.
و من، موسیو ورنوش، جز روایت چه برایام مانده. صحنهای برای تعریفکردن ندارم. با چهارتا و نصفی آدم مرده و زنده، کدام صحنه را روایت کنم؟ از کدام حال بگویم؟ فقط روایت میکنم. از گذشتهی محو چهارتا و نصفی آدم زنده و مرده. از تخیلات مرطوب و بیمار آدمهایی که بود و نبودشان دست خودشان نیست. دست من هم نیست. جایی پس ِ پشتِ پسلهها، واگویههایی است که جریان دارد در مدارهای نامریی شفافی که انعکاس نامعلوم ایماژهای پیرامون است. پل نازک و لرزانی که از گوشهای بلند میشود، برای ثانیههایی کوتاه به من وصل میشود تا روایتشان کنم. گیرم که ارتباط گاهی قطع هم میشود. چه میماند برای منِ ورنوش که از خودم بنویسم، قاطی جریان باریک واگویههای پخششده در میلیونها رشتهی نازک شفاف. باید برای سید مجلس ختمی بگیریم.
همیشه از یک چیز کوچکی شروع میشود. شاهعباس با ریموت در ِ پارکینگ، سیمون با اون جرثقیل رهاشده، آلوارز با دستهاش که میبرد بالای سرش و میخندید، خانباجی با پایی که لای در گذاشته شده بود و ایرما با تخیل اروتیکی که دربارهی مبل سهنفره داشت. اما سید این وسط از نبودناش، از فقدان تاسفبرانگیزش، از این گمشدهگیاش خودخواستهاش شروع شد.
سهشنبه 24 اردیبهشت 1382
-شهرها را باید با زنهایاش شناخت. شاید به همین خاطر است که وقتی وارد شهر جدیدی میشوی، بیش از هرچیز به آشناشدن با زنی تازه میماند. اگر شبهنگام به شهر تازه رسیده باشی، تصویرت از شهر همراه با راز و رمز و گیجی مخصوصی است که طعم لذتی گنگ با خودش دارد. درست مثل زنی که در اولین دقایق آشناییات با او به رختخواب میروی. سرشار از تازهگی، اعجاب و لذت بیپایان کشف آغوشی تازه. با انبوهی دادههای نو دربارهی بدنی تازه، عاداتی تازه و کلمات عاشقانهی تازه. صبح که میشود، از خواب که بیدار میشوی، پرده را که کنار میزنی و به چشمانداز شهر تازه که نگاه میکنی، همان چیزهای آشنای همهی شهرهای قبلی را میبینی: کوچههای باریک با دیوارهای سیمانی بلند، پسربچههایی که با شیطنت، سر به دنبال بچهگربهای کردهاند، دستفروشی که با صدای بلند، خردهریزهایاش را میفروشد، زنی که با سینههای درشت از بالکن خانهاش آویزان شده تا سفارش خریدهای آشپزخانه را به مردش بدهد، پسر جوانی که کنار پنجرهای پنهان شده تا معشوقاش از خانه خارج شود، زن جوانی که در ایستگاه راهآهن، تکیه کرده به دیوار و سیگار میکشد، اتوبوسی شلوغ، لبریز از مسافران کمخوابی که به محل کارشان میروند، پسماندههای میگساری شب قبل مردانی که تمام شب را در باری به صبح رساندهاند و حالا وزش باد، آنها را به هر سو روانه میکند، اتوموبیلی که برای زنی ترمز زده و جریان تکراری ناز و نیاز، از دو سوی در اتوموبیل برقرار است. به رختخواب برمیگردی و میدانی که این هم شهری است مثل همهی شهرهای دیگر. با چهار تا خیابان تازه، یک سیرک و پلی که تنها طعم رود جاری زیر آن ممکن است کمی متفاوت باشد. درست مانند وقتی که صبحگاهان، خسته از عشقورزی طولانی با زنی ناشناس، در بستری ناشناس، از خواب بیدار میشوی. زن دیشب، حالا در آشپزخانه لابد دارد قهوه درست میکند و حولهی حماماش را دور سرش پیچیده و آهنگ عامیانهی مبتذلی را با سوت میزند. انحنای پشت کمر تا باسناش، چندجا چینهای ریزی خورده و باریکههایی از پوست به رنگی متفاوت که از کمشدن یا زیادشدن وزناش خبر میدهد. پاشنهی پایاش، ترکترک شده و پوست زمختی دارد. سینههایی که دیشب، آرامگاه ابدی نالههای غریزی تو بود، امروز صبح فقط دو تودهی نرم و آویزان و لرزان است. و اسماش، چه تفاوت میکند؟ این هم شهری است مثل شهرهای دیگر.
شهرها را باید با زنهایاش شناخت. تا زنی را در شهری تجربه نکرده باشی، ادعای شناختن آن شهر بیهوده است. تا پیچ و خمهای زنی از شهری تازه را طی نکرده باشی، نقشهی شهر را نمیتوانی به خاطر بسپری. با تمام آزادراهها و پلهای هوایی و پلهکانهای متروک سنگی در محلههای قدیمی و طاقیهای آجری با سبزههایی که جابهجا در لابهلای آن روییده است. تا مزهی گس شراب را بر روی لبهای آن زن نچشیده باشی، طعم واقعی ادویهی محلی و کباب غدافروشیهای دورهگرد و شاتوبریان گرانترین هتل شهر را درک نخواهی کرد. تا زیبایی نیمرخ زن را در سایهروشن غروب، آنهنگام که برهنه به آغوشات میخزد، لمس نکرده باشی، از درک زیبایی خیرهکنندهی چراغهای نئون کافههای نیمهشب درازترین خیابان شهر و عظمت نماهای شیشهای آسمانخراشهای اداری مرکز شهر و سایهروشن سنگفرش نمناک کوچهباغهای شهر را درک نکردهای.
اینگونه است که بنارس و مونپولیه و کاراکاس و قاهره و تبریز و آمستردام و وین و شانگهای و هرات همه شبیه هماند و از اساس متفاوت. شاید باید شهرسازان به پیشنهاد کالوینو گوش میدادند که نام زنان را به شهرها میداد.
نوشتهشده توسط سید سلطانی
ایرما عقب مانده. از همهچی. این را خودش هم فهمیده اما به روی مبارکاش نمیآورد که. من هم چیزی نمیگویم. اگر شاهعباس هم هی چپ نمیرفت و راست نمیرفت و سر به سرش نمیگذاشت، میشد ادعا کرد که حال ایرما دارد بهتر میشود. دارم شک میکنم به شاهعباس. بعید نیست گلویاش پیش ایرما گیر کرده باشد. آلوارز میخندد و میگوید: خانباجی بفمهد دوباره غوغایی میشود ها! میگویم: دنبال شر میگردی تو هم. یک عمر به اینترنت فحش داده. ایرما را میگویم. حالا شروع کرده با وبلاگگردی. اول از همه هم گیر داده به وبلاگ خاکخوردهی سید. میگوید: خیلی چیزها را از همین وبلاگاش میشود کشف کرد. شاید هم بشود که پیدایاش کرد. دلام برایاش یک ذره شده. برایاش جالب است که وبلاگ را باید از آخر به اول بخوانی. مثل این که داری کتاب زندهگی یک نفر را از آخر به اول ورق میزنی. یعنی از همان اول میدانی که چی به سر آن مادرمرده آمده. بعد هی فلاشبک میزنی و عقب میروی. به هر حال، هر چیزی را که دربارهی اکنون طرف باید بدانی، همان اول خواندهای. تا اینجای قضیه درست است اما وقتی داری دربارهی فلانفلانشدهای مثل سید حرف میزنی، اوضاع فرق میکند. اولین پستی که میخوانی (آخرین پستی که نوشته) مال شهریور 1382 است. دو سال و خوردهای بیخبری، سرنوشت سید شده برای ما. برای ایرما بدتر است لابد. شاهعباس سر حرف خودش مانده تمام این سالها. میگوید: این آقاسید ما جنی شده. با اولاد غیرآدم سروسر دارد. اسماش را هم درست نمیآورد. میگوید فعل حرام است. میگوید آن زمان که دارالخلافهاش بهپا بوده، یک بار، با یکی از همینها قرار میگذارد. طرف قول داده بوده برایاش از آینده خبر بیاورد. شاید هم از عاقبت کار پسرش. چهل روز آن بالا، بالای آن پلکان مدور تاریک/روشن تنگ، روزه گرفته. اوراد اربعه خوانده. راه به عشوهگریهای خانباجی و باقی زنها هم نداده. کباب و شراباش را هم تعطیل کرده. آب حوضاش را هم اجازه نداده تمیز کنند. تا بالاخره در تاریکروشن سحر روز چهلم، صدایی میشنود. یک جور ویزویز ریز و تندتندی که انگار یکی دارد گوشهی قبایی را میجود مدام. همینجا خاطرهی ذهن مشوش شاهعباس تمام میشود. یادش نمیآید. بعد میزند به صحرای کربلا و از فتوحاتاش میگوید. از خدمتی که به این مملکت کرده و حالا دارند اجرش را اینجوری میدهند. هر بار هم بپرسی از آن جن پیزوری، بین انگشت شصت و سبابهاش را سه بار گاز میگیرد و تف میکند پشت به قبله. بعد هم حرف تو حرف میآورد که پاپیاش نشوی. ایرما میگوید: اجنه که وبلاگ نمینویسند شاهعباس. میگوید: از کجا معلوم؟ از این آقاسید هیچی بعید نیست. بعد ایرما دوباره میرود اول صفحه. آخرین پست سید که نوشته:
جمعه، 12 شهریور 1382
- آن قدر بین مرگ و زندهگی رفته و آمدهام که جایام را برای همیشه گم کردهام. گیر افتادهام جایی میان این دو ولایت. مردهها را بیشتر دوست دارم و زندهها بیشتر دوستام دارند. حالا نمیدانم کجای این عوالم دارم سیر میکنم. نمیشود که بنویسم. اجازه ندارم.
نوشتهشده توسط سید سلطانی
کامنت هم ندارد.
هربار که سید عاشق میشد، مرگ آن حوالی سرک میکشید. مرگی تازه و جوان که بو میکشید و میچرخید لابهلای عکسهای سید و یکی را انتخاب میکرد.
هربار که سید عاشق یکی میشد، سفرهای من ناتمام میماند تا از آن همه غربت که در کیسه داشتم، جایی فرود بیایم و خیره بشوم در چشمهایاش که برای نمیدانم چندمین بار داشت از من میگریخت. تا مرگی دوباره اتفاق بیفتد و همه را دور خودش جمع کند. بعد سید بلند بلند مویه کند و دم بگیرد که: هی میسازد و باز بر زمین میزندش هی... تا من دلم بلرزد و بروم روی نیمکت کهنه و چوبی رنگورورفتهی دربوداغان بنشینم و لوزیهای قزاقی دیوار را نگاه کنم با بندکشیهای درشت سیاه و چهارتا و نصفی شاخهی نحیف و خشکیدهی انگور که گوشهی چشماندازم آویزان بود. دورتادور باغچه پر از بنفشههای رنگارنگ بشود و کندهی خشکیدهی درخت گردو، استوار و پرتاریخ، درست وسط باغچه ناگهان جوانه بزند. همیشه نسیمی نامعلوم که از جنوب میآمد، از گندمزاری که هیچ وقت نفهمیدم کجای خانهی قدیمی بود، درست از بالای سر یاسهای حیاط رد میشد و چرخی دور کفترخانه میزد و بوی گندم و کفتر و یاس، سید را از نفس میانداخت.
عاشق که میشد هربار، چند سالی پیرتر میشد. سفیدی شقیقهها بالا و بالاتر میرفت و آرامتر میشد. آنقدر که یادم میرفت همین روزها مرگی خواهد آمد و سید را با خودش خواهد برد تا دوباره برگردد و از چشمان خیس زنی دیگر برایام شعر بخواند. چندبار، نمیدانم، ایستادم روبهروی آن پلکان تاریک/ روشن که به جایی نامعلوم، آن بالا میرفت و هربار زانوهایام لرزید از رفتن و نگاهکردن. همیشه میترسیدم سید آن بالا، زیر پشهبندش، زیر سایهی کج و معوج خرپشته، برای خودش دراز کشیده باشد و مرگ هی پیراموناش پرسه بزند و او برایاش از چشمهای این بار ِ آخر بخواند.
هربار که سید با مرگ میگریخت، کسی از کسانام گم میشد در پلکان هاشورخوردهی باریک و بوی خفیف مرگ و گندم و کبوتر و یاس، رفتهرفته تندتر میشد تا تیزاب سلطانی.
هربار که مرگ عاشق میشد، سید آرامآرام دلداریاش میداد. دستهای بزرگاش را میگذاشت روی پیشانی بلند تبدار رنگپریدهی مرگ و چشمهایاش را میبست و زیر لب ذکر میگفت یا برای دلخوشی من گاهی شعری از این دست میخواند:
همیشه بهانهای هست/
برای مدادهایام/
که از جراحت ناگزیر کاغذ/
به لبها پناه آورند.