ایرما اهل یوگسلاوی است. هست یا بود؟ برای کسی که سالها قبل ملیتاش جایی روی نقشهی جهان بوده و حالا سالها است که این ور و آن ور دنیا دنبال خودش دارد میگردد، پناه آورده به این تکهی کوچک خاک، بین رفقای قدیم و جدیدش، چه فرقی میکند. برای ایرما، اهل یوگسلاویبودن مثل اهل مدارابودن است. ربطی به آب و خاک و پرچم ندارد. چیزی در درون خود ایرما است.
ایرما اهل یوگسلاوی است، نه صربستان، نه کرواسی و نه بوسنی و هرزگوین. خودش میگوید وطن نداشتن این روزها مثل عینک نداشتن است. میتوانی داشته باشی ولی در اصل قضیه فرقی نمیکند. میتوانی عینک بزنی، لنز بگذاری یا لیزیک کنی. میشود که چشمهای سالم داشته باشی اما عینک دودی بزنی. فرقی نمیکند.
ایرما است که اینها را میگوید. شاید همین که اهل جایی باشی، بخوابی و بیدار شوی و ببینی دیگر آنجا وجود ندارد، گیجیای که دچارش میشوی، بهت و حیرت دور بودن از چیزی که زمانی مال تو بوده و حالا بدون دخالت تو، محو شده، برای همیشه، همین است که وادارت میکند اینها را بگویی.
برای ایرما، حکایت گمشدن سید هم مثل گمشدن وطناش است. برای همین بیشتر از همهی ما دارد دربهدر دنبال سید، همهجا را میگردد. دنیای واقعی و مجازی. سید برای ایرما یعنی یوگسلاوی، یعنی وطنی، جایی، مکانی که دیگر وجود ندارد. برای همین گیر داده برای سید مجلس ختم بگیرد. میگویند اگر عزیزی را از دست دادید، برایاش حتماً عزاداری کنید. مناسک و مراسم بگیرید. گریه کنید و شیون و فغان. اینجوری است که درد رفتن آن عزیز، ولتان میکند. وگرنه بغضی که ماند، میماند برای ابد.
صربستان شکست سختی از آرژانتین میخورد. در کارزار جام جهانی. مردم ایران خوشحالاند. چون 8 سال پیش از یوگسلاوی شکست خوردند. حالا یوگسلاوی دیگر نیست. محو شده. (یک جغرافیای معلوم مگر محو میشود؟) انتقامشان را از کی بگیرند. انتقام شکل دیگر عزاداری است. تا نگیری، ولات نمیکند. باید برای سید مجلس بگیریم. چه ربطی به یوگسلاوی دارد ورنوش؟ اینها را ایرما میگوید.
شاهعباس خوشحال است. مجلس ختم را دوست دارد. بهشت زهرا را دوست دارد. گریهکردن را دوست دارد. انتقامگرفتن را دوست دارد. فکرکردن به مرگ دیگری به یادش میآورد که بعد از چندصدسال هنوز زنده است.
آلوارز، بعد از این که زن و دخترش را کشت، عزاداری مفصلی گرفت. یک جای دیگر. از خودش انتقام گرفت. برای همین است که حالا راحت و آسوده میخندد. بار سنگینی را از دوشاش برداشت. زن و بچهاش را که کشت، از دنیا انتقام گرفت. خودش را که کشت، از خودش انتقام گرفت. حالا با همه بیحساب است. راحت و آسوده. میآید و میرود. سبک، شفاف و اثیری.
به سیمون میگویم وضع تو از همه بدتر است. آنقدر به خاطرهها دل بستی که حالا بخواهی هم ولات نمیکند. نه عزاداری بلدی نه اهل انتقامی. حالا تا ابد وقت داری شعرهای غنایی بگویی در رثای سید. حالا هی باید یک جای وجودت هی بسوزد و هی کباب شود و هی باز از نو. این سنگ سنگین را هی باید از این کوه بالا ببری و هی بغلطانی پایین.
و من، موسیو ورنوش، جز روایت چه برایام مانده. صحنهای برای تعریفکردن ندارم. با چهارتا و نصفی آدم مرده و زنده، کدام صحنه را روایت کنم؟ از کدام حال بگویم؟ فقط روایت میکنم. از گذشتهی محو چهارتا و نصفی آدم زنده و مرده. از تخیلات مرطوب و بیمار آدمهایی که بود و نبودشان دست خودشان نیست. دست من هم نیست. جایی پس ِ پشتِ پسلهها، واگویههایی است که جریان دارد در مدارهای نامریی شفافی که انعکاس نامعلوم ایماژهای پیرامون است. پل نازک و لرزانی که از گوشهای بلند میشود، برای ثانیههایی کوتاه به من وصل میشود تا روایتشان کنم. گیرم که ارتباط گاهی قطع هم میشود. چه میماند برای منِ ورنوش که از خودم بنویسم، قاطی جریان باریک واگویههای پخششده در میلیونها رشتهی نازک شفاف. باید برای سید مجلس ختمی بگیریم.
همیشه از یک چیز کوچکی شروع میشود. شاهعباس با ریموت در ِ پارکینگ، سیمون با اون جرثقیل رهاشده، آلوارز با دستهاش که میبرد بالای سرش و میخندید، خانباجی با پایی که لای در گذاشته شده بود و ایرما با تخیل اروتیکی که دربارهی مبل سهنفره داشت. اما سید این وسط از نبودناش، از فقدان تاسفبرانگیزش، از این گمشدهگیاش خودخواستهاش شروع شد.
سهشنبه 24 اردیبهشت 1382
-شهرها را باید با زنهایاش شناخت. شاید به همین خاطر است که وقتی وارد شهر جدیدی میشوی، بیش از هرچیز به آشناشدن با زنی تازه میماند. اگر شبهنگام به شهر تازه رسیده باشی، تصویرت از شهر همراه با راز و رمز و گیجی مخصوصی است که طعم لذتی گنگ با خودش دارد. درست مثل زنی که در اولین دقایق آشناییات با او به رختخواب میروی. سرشار از تازهگی، اعجاب و لذت بیپایان کشف آغوشی تازه. با انبوهی دادههای نو دربارهی بدنی تازه، عاداتی تازه و کلمات عاشقانهی تازه. صبح که میشود، از خواب که بیدار میشوی، پرده را که کنار میزنی و به چشمانداز شهر تازه که نگاه میکنی، همان چیزهای آشنای همهی شهرهای قبلی را میبینی: کوچههای باریک با دیوارهای سیمانی بلند، پسربچههایی که با شیطنت، سر به دنبال بچهگربهای کردهاند، دستفروشی که با صدای بلند، خردهریزهایاش را میفروشد، زنی که با سینههای درشت از بالکن خانهاش آویزان شده تا سفارش خریدهای آشپزخانه را به مردش بدهد، پسر جوانی که کنار پنجرهای پنهان شده تا معشوقاش از خانه خارج شود، زن جوانی که در ایستگاه راهآهن، تکیه کرده به دیوار و سیگار میکشد، اتوبوسی شلوغ، لبریز از مسافران کمخوابی که به محل کارشان میروند، پسماندههای میگساری شب قبل مردانی که تمام شب را در باری به صبح رساندهاند و حالا وزش باد، آنها را به هر سو روانه میکند، اتوموبیلی که برای زنی ترمز زده و جریان تکراری ناز و نیاز، از دو سوی در اتوموبیل برقرار است. به رختخواب برمیگردی و میدانی که این هم شهری است مثل همهی شهرهای دیگر. با چهار تا خیابان تازه، یک سیرک و پلی که تنها طعم رود جاری زیر آن ممکن است کمی متفاوت باشد. درست مانند وقتی که صبحگاهان، خسته از عشقورزی طولانی با زنی ناشناس، در بستری ناشناس، از خواب بیدار میشوی. زن دیشب، حالا در آشپزخانه لابد دارد قهوه درست میکند و حولهی حماماش را دور سرش پیچیده و آهنگ عامیانهی مبتذلی را با سوت میزند. انحنای پشت کمر تا باسناش، چندجا چینهای ریزی خورده و باریکههایی از پوست به رنگی متفاوت که از کمشدن یا زیادشدن وزناش خبر میدهد. پاشنهی پایاش، ترکترک شده و پوست زمختی دارد. سینههایی که دیشب، آرامگاه ابدی نالههای غریزی تو بود، امروز صبح فقط دو تودهی نرم و آویزان و لرزان است. و اسماش، چه تفاوت میکند؟ این هم شهری است مثل شهرهای دیگر.
شهرها را باید با زنهایاش شناخت. تا زنی را در شهری تجربه نکرده باشی، ادعای شناختن آن شهر بیهوده است. تا پیچ و خمهای زنی از شهری تازه را طی نکرده باشی، نقشهی شهر را نمیتوانی به خاطر بسپری. با تمام آزادراهها و پلهای هوایی و پلهکانهای متروک سنگی در محلههای قدیمی و طاقیهای آجری با سبزههایی که جابهجا در لابهلای آن روییده است. تا مزهی گس شراب را بر روی لبهای آن زن نچشیده باشی، طعم واقعی ادویهی محلی و کباب غدافروشیهای دورهگرد و شاتوبریان گرانترین هتل شهر را درک نخواهی کرد. تا زیبایی نیمرخ زن را در سایهروشن غروب، آنهنگام که برهنه به آغوشات میخزد، لمس نکرده باشی، از درک زیبایی خیرهکنندهی چراغهای نئون کافههای نیمهشب درازترین خیابان شهر و عظمت نماهای شیشهای آسمانخراشهای اداری مرکز شهر و سایهروشن سنگفرش نمناک کوچهباغهای شهر را درک نکردهای.
اینگونه است که بنارس و مونپولیه و کاراکاس و قاهره و تبریز و آمستردام و وین و شانگهای و هرات همه شبیه هماند و از اساس متفاوت. شاید باید شهرسازان به پیشنهاد کالوینو گوش میدادند که نام زنان را به شهرها میداد.
نوشتهشده توسط سید سلطانی
ایرما عقب مانده. از همهچی. این را خودش هم فهمیده اما به روی مبارکاش نمیآورد که. من هم چیزی نمیگویم. اگر شاهعباس هم هی چپ نمیرفت و راست نمیرفت و سر به سرش نمیگذاشت، میشد ادعا کرد که حال ایرما دارد بهتر میشود. دارم شک میکنم به شاهعباس. بعید نیست گلویاش پیش ایرما گیر کرده باشد. آلوارز میخندد و میگوید: خانباجی بفمهد دوباره غوغایی میشود ها! میگویم: دنبال شر میگردی تو هم. یک عمر به اینترنت فحش داده. ایرما را میگویم. حالا شروع کرده با وبلاگگردی. اول از همه هم گیر داده به وبلاگ خاکخوردهی سید. میگوید: خیلی چیزها را از همین وبلاگاش میشود کشف کرد. شاید هم بشود که پیدایاش کرد. دلام برایاش یک ذره شده. برایاش جالب است که وبلاگ را باید از آخر به اول بخوانی. مثل این که داری کتاب زندهگی یک نفر را از آخر به اول ورق میزنی. یعنی از همان اول میدانی که چی به سر آن مادرمرده آمده. بعد هی فلاشبک میزنی و عقب میروی. به هر حال، هر چیزی را که دربارهی اکنون طرف باید بدانی، همان اول خواندهای. تا اینجای قضیه درست است اما وقتی داری دربارهی فلانفلانشدهای مثل سید حرف میزنی، اوضاع فرق میکند. اولین پستی که میخوانی (آخرین پستی که نوشته) مال شهریور 1382 است. دو سال و خوردهای بیخبری، سرنوشت سید شده برای ما. برای ایرما بدتر است لابد. شاهعباس سر حرف خودش مانده تمام این سالها. میگوید: این آقاسید ما جنی شده. با اولاد غیرآدم سروسر دارد. اسماش را هم درست نمیآورد. میگوید فعل حرام است. میگوید آن زمان که دارالخلافهاش بهپا بوده، یک بار، با یکی از همینها قرار میگذارد. طرف قول داده بوده برایاش از آینده خبر بیاورد. شاید هم از عاقبت کار پسرش. چهل روز آن بالا، بالای آن پلکان مدور تاریک/روشن تنگ، روزه گرفته. اوراد اربعه خوانده. راه به عشوهگریهای خانباجی و باقی زنها هم نداده. کباب و شراباش را هم تعطیل کرده. آب حوضاش را هم اجازه نداده تمیز کنند. تا بالاخره در تاریکروشن سحر روز چهلم، صدایی میشنود. یک جور ویزویز ریز و تندتندی که انگار یکی دارد گوشهی قبایی را میجود مدام. همینجا خاطرهی ذهن مشوش شاهعباس تمام میشود. یادش نمیآید. بعد میزند به صحرای کربلا و از فتوحاتاش میگوید. از خدمتی که به این مملکت کرده و حالا دارند اجرش را اینجوری میدهند. هر بار هم بپرسی از آن جن پیزوری، بین انگشت شصت و سبابهاش را سه بار گاز میگیرد و تف میکند پشت به قبله. بعد هم حرف تو حرف میآورد که پاپیاش نشوی. ایرما میگوید: اجنه که وبلاگ نمینویسند شاهعباس. میگوید: از کجا معلوم؟ از این آقاسید هیچی بعید نیست. بعد ایرما دوباره میرود اول صفحه. آخرین پست سید که نوشته:
جمعه، 12 شهریور 1382
- آن قدر بین مرگ و زندهگی رفته و آمدهام که جایام را برای همیشه گم کردهام. گیر افتادهام جایی میان این دو ولایت. مردهها را بیشتر دوست دارم و زندهها بیشتر دوستام دارند. حالا نمیدانم کجای این عوالم دارم سیر میکنم. نمیشود که بنویسم. اجازه ندارم.
نوشتهشده توسط سید سلطانی
کامنت هم ندارد.