هربار که سید عاشق میشد، مرگ آن حوالی سرک میکشید. مرگی تازه و جوان که بو میکشید و میچرخید لابهلای عکسهای سید و یکی را انتخاب میکرد.
هربار که سید عاشق یکی میشد، سفرهای من ناتمام میماند تا از آن همه غربت که در کیسه داشتم، جایی فرود بیایم و خیره بشوم در چشمهایاش که برای نمیدانم چندمین بار داشت از من میگریخت. تا مرگی دوباره اتفاق بیفتد و همه را دور خودش جمع کند. بعد سید بلند بلند مویه کند و دم بگیرد که: هی میسازد و باز بر زمین میزندش هی... تا من دلم بلرزد و بروم روی نیمکت کهنه و چوبی رنگورورفتهی دربوداغان بنشینم و لوزیهای قزاقی دیوار را نگاه کنم با بندکشیهای درشت سیاه و چهارتا و نصفی شاخهی نحیف و خشکیدهی انگور که گوشهی چشماندازم آویزان بود. دورتادور باغچه پر از بنفشههای رنگارنگ بشود و کندهی خشکیدهی درخت گردو، استوار و پرتاریخ، درست وسط باغچه ناگهان جوانه بزند. همیشه نسیمی نامعلوم که از جنوب میآمد، از گندمزاری که هیچ وقت نفهمیدم کجای خانهی قدیمی بود، درست از بالای سر یاسهای حیاط رد میشد و چرخی دور کفترخانه میزد و بوی گندم و کفتر و یاس، سید را از نفس میانداخت.
عاشق که میشد هربار، چند سالی پیرتر میشد. سفیدی شقیقهها بالا و بالاتر میرفت و آرامتر میشد. آنقدر که یادم میرفت همین روزها مرگی خواهد آمد و سید را با خودش خواهد برد تا دوباره برگردد و از چشمان خیس زنی دیگر برایام شعر بخواند. چندبار، نمیدانم، ایستادم روبهروی آن پلکان تاریک/ روشن که به جایی نامعلوم، آن بالا میرفت و هربار زانوهایام لرزید از رفتن و نگاهکردن. همیشه میترسیدم سید آن بالا، زیر پشهبندش، زیر سایهی کج و معوج خرپشته، برای خودش دراز کشیده باشد و مرگ هی پیراموناش پرسه بزند و او برایاش از چشمهای این بار ِ آخر بخواند.
هربار که سید با مرگ میگریخت، کسی از کسانام گم میشد در پلکان هاشورخوردهی باریک و بوی خفیف مرگ و گندم و کبوتر و یاس، رفتهرفته تندتر میشد تا تیزاب سلطانی.
هربار که مرگ عاشق میشد، سید آرامآرام دلداریاش میداد. دستهای بزرگاش را میگذاشت روی پیشانی بلند تبدار رنگپریدهی مرگ و چشمهایاش را میبست و زیر لب ذکر میگفت یا برای دلخوشی من گاهی شعری از این دست میخواند:
همیشه بهانهای هست/
برای مدادهایام/
که از جراحت ناگزیر کاغذ/
به لبها پناه آورند.