-
وصایای تحریفشده
شنبه 29 فروردینماه سال 1388 16:59
میگویم دونژوآنیسم از فقدان والدِ جنسِ مخالف میآید. میگویم آدمِ دونژوآن به سببِ نداشتنِ والدِ جنسِ مخالف، یا در دسترسنبودنش، یا هرجور گیر و گوری دیگری در بچهگی، الگوی ثابتی از جنسِ مخالفِ مورد پسندش ندارد. همین است که هی از این شاخه به آن شاخه، از این آغوش به آن آغوش میپرد. میگویند آن امنیتِ عاطفی/ پیشجنسی که...
-
یا چهگونه من به کلی مجازی شدم
سهشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1387 18:04
اول این جوری شروع شد که دیدم مدتی است جاهای از بدنم دارد زخم میشود و من هیچرقمه یادم نمیآید که چه اتفاقی برای آن ناحیه افتاده. رد ناخن روی گردنم، ورمکردن مچ پای راستم، گودی زیر چشم چپم، خال گوشتی درشتی که روی سینهام سبز شده بود، ... اینها یکییکی پیدایشان میشد و من خبر نداشتم یا فراموش میکردم که کِی و چهطور...
-
ادامه بدهم؟
دوشنبه 17 دیماه سال 1386 16:05
وقتش نشده هنوز. وقتش که بشود باید داستانِ ایرما را درست و حسابی برایتان تعریف کنم سرهرمس. از همان روزی که بیست و چندساله بود و دانشجو بود و پرهیجان و دوستداشتنی و سفید و زیبا و جذاب، تازه. بکر. شخمنخورده. شیطنت البته زیاد میکرد. روابط رهایی داشت با پسرها که خب، طبعن هنوز کسی افتخار این را پیدا نکرده بود که به...
-
شبِ شعر است و یار از من چغندرپخته می خواهد!
پنجشنبه 25 مردادماه سال 1386 17:14
نه این که جبران مافات باشد، این یک سال و اندی، که قصههایی لابد بوده و نبوده در باب این چهار تا و نصفی آدم، اما همین یکی دو شب پیش، نشستم خیلی جدی به جمعکردن اینها، ایرما و آلوارز و سیمون و شاهعباس، سید را هم که هروقت خودش بخواهد انگار میشود پیدایش کرد. خواست این بار. نشستیم به شعرخواندن. از قدیم و جدید. سر هرمس...
-
ملاقات شرعی ایرما و سید در برف
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1385 12:59
من نمیدانستم. اگر هم میدانستم فرقی نمیکرد. چه اهمیتی دارد مگر؟ بازیچه که باشی، توفیری ندارد خب. خودش نشسته اینها را، این قرار کوفتی را جور کرده. منِ خسته را هم نشانده که اینها را، این فقدانِ ملالآلود را بنویسم اینجا. نشسته حالا آن بالا لابد و سیگارش را میکشد و از پنجره به برف نگاه میکند و بخار مطبوع قهوهاش...
-
سه شنبه، 16 مه 2006 - دراز بکش آنجلینا
شنبه 18 آذرماه سال 1385 01:29
پاکت تهوع آبیه. وقتی با جوهر قرمز رواننویس روش مینویسم، انگار از یه جایی خون داره چکه میکنه. شاهعباس شیفتهی توالت خلاصهی هواپیما شده. از وقتی راه افتادیم تا حالا صدبار رفته اون تو. هربار خوشحال برمیگرده، کنارم میشینه و با ذوق احمقانهاش چراغ سبز روی در توالت رو نشونم میده و چشمک میزنه. میگم: کاری هم میکنی...
-
یک شنبه، 13 مه 2006 - از یادداشت های روی میز آشپزخانه
شنبه 18 آذرماه سال 1385 01:28
- جناب آقای موسیو ورنوش عزیز! با عرض معذرت، ظهر که شما نبودید، مجبور شدم از یخچالتان مقداری پنیر فرانسوی بردارم و با آن خردهنانهایی که برای فرشتهها، روی درگاهی پنجره ریختهاید، بخورم. امیدوارم این جسارت من را ببخشید. درضمن وقتی داشتم کمد نوشتههایتان را مرتب میکردم، تعدادی از مقالههای مربوط به فیزیک کوآنتومتان...
-
شنبه، 30 آوریل 2006 - روایت موسیو ورنوش از ایرما
شنبه 18 آذرماه سال 1385 01:24
بعد از یازدهسال و خوردهای بیخبری، از ناف استرالیا صاف اومده بوده در خونهی من. با سه تا چمدون قهوهای رنگ و رورفته که انگار مال اساطیر خاندانش بوده و حالا اون باید بارش رو به دوش بکشه. تو فرودگاه نگرش داشته بودن. واسه همون چهارتا مزخرفی که اینجا و اونجا پرونده بود. پای تلفن هم همین ها رو گفته بود که بهش توپیده...
-
جمعه، 21 آوریل 2006 - موسیو ورنوش و شاه عباس
شنبه 18 آذرماه سال 1385 01:22
این لامصب هم راه نمیاد. از صبح نشستم سرش. میگن اولش اینجوری نبوده. یه راه صاف و صوف داشته که بعدها، همون وقتی که میخواستن واسه یه عده بیسروزبون آلونک بسازن، زدن تمامشو داغون کردن. دارم زور میزنم یه چیزی از توش بکشم بیرون که آخرش بشه یه چیزی که بشه گذاشتش جلو ملت. نمیشه. بار اول هم نیست. همیشه این جور وقتها...
-
پیشنویس رسالهی دکترای آلوارز پیجو
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1385 09:39
میج ک. حالا یک سریالکیلر درستوحسابی است. با کارنامهی مطول و پر و از خون و خونریزی. با مجموعهی متنوعی از روشهای گوناگون کشتن. همهجور قربانیای در رزومهاش دارد. مثل هر سریالکیلر موفق و ماندهگار دیگری، انگیزهی واقعی میج هنوز برای کسی دقیقن مشخص نیست. پلیس سالها در جستوجوی او بوده و تنها سرنخهایی که دارد،...
-
شام غریبان سید
سهشنبه 13 تیرماه سال 1385 09:59
اینی رو که میخوام ذکر مصیبتاش رو چیز کنم، مرد بزرگی بود از سلالهی اولیاء خدا. نه که فکر کنین چون اسماش چیز بود دارم اینا رو میگم. واقعاً آدم بزرگی بود. صاحب کتاب و اینا بود. علو درجاتاش رو شاید فقط این خانوم محترمه، ایرماخانوم بتونه که چیز کنه. اونی که یتیم شد، عقیم شد، چیز شد، بیوه شد، تنها شد. سید همهچیزش بود...
-
مجلس ختم برای یوگسلاوی
یکشنبه 28 خردادماه سال 1385 10:10
ایرما اهل یوگسلاوی است. هست یا بود؟ برای کسی که سالها قبل ملیتاش جایی روی نقشهی جهان بوده و حالا سالها است که این ور و آن ور دنیا دنبال خودش دارد میگردد، پناه آورده به این تکهی کوچک خاک، بین رفقای قدیم و جدیدش، چه فرقی میکند. برای ایرما، اهل یوگسلاویبودن مثل اهل مدارابودن است. ربطی به آب و خاک و پرچم ندارد....
-
خارش ابدی ذهن بیلک شاهعباس
شنبه 20 خردادماه سال 1385 08:48
ای آقاموسیو! یه چن وقتیه چیز شدم. یعنی اولش یه خارش، خارش که میگم نه فکر کنی خیلی ها، کم، یه جای بیربط. بده که بگم. اون پایین، درست دور سوراخ چیز. حالا نگی واسه خودت ابنهای و اینا. اولاش چیزی نبود، می خاروندمش. با چیز، انگشت و اینا که خودت میدونی. تو مستراح و طهارت و اینا. تموم که میشد جاش دوباره ذق ذق میکرد. مث...
-
مقدمه
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1385 13:42
همیشه از یک چیز کوچکی شروع میشود. شاهعباس با ریموت در ِ پارکینگ، سیمون با اون جرثقیل رهاشده، آلوارز با دستهاش که میبرد بالای سرش و میخندید، خانباجی با پایی که لای در گذاشته شده بود و ایرما با تخیل اروتیکی که دربارهی مبل سهنفره داشت. اما سید این وسط از نبودناش، از فقدان تاسفبرانگیزش، از این گمشدهگیاش...
-
تمنای مجهول سید
سهشنبه 9 خردادماه سال 1385 16:57
سهشنبه 24 اردیبهشت 1382 -شهرها را باید با زنهایاش شناخت. شاید به همین خاطر است که وقتی وارد شهر جدیدی میشوی، بیش از هرچیز به آشناشدن با زنی تازه میماند. اگر شبهنگام به شهر تازه رسیده باشی، تصویرت از شهر همراه با راز و رمز و گیجی مخصوصی است که طعم لذتی گنگ با خودش دارد. درست مثل زنی که در اولین دقایق آشناییات...
-
سرگذشت گمشدهی سید در وبلاگاش، تمنای مجهول
شنبه 6 خردادماه سال 1385 17:12
ایرما عقب مانده. از همهچی. این را خودش هم فهمیده اما به روی مبارکاش نمیآورد که. من هم چیزی نمیگویم. اگر شاهعباس هم هی چپ نمیرفت و راست نمیرفت و سر به سرش نمیگذاشت، میشد ادعا کرد که حال ایرما دارد بهتر میشود. دارم شک میکنم به شاهعباس. بعید نیست گلویاش پیش ایرما گیر کرده باشد. آلوارز میخندد و میگوید:...
-
سه٬ روایت سیمون از سید
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1385 10:45
هربار که سید عاشق میشد، مرگ آن حوالی سرک میکشید. مرگی تازه و جوان که بو میکشید و میچرخید لابهلای عکسهای سید و یکی را انتخاب میکرد. هربار که سید عاشق یکی میشد، سفرهای من ناتمام میماند تا از آن همه غربت که در کیسه داشتم، جایی فرود بیایم و خیره بشوم در چشمهایاش که برای نمیدانم چندمین بار داشت از من میگریخت....