نه این که جبران مافات باشد، این یک سال و اندی، که قصههایی لابد بوده و نبوده در باب این چهار تا و نصفی آدم، اما همین یکی دو شب پیش، نشستم خیلی جدی به جمعکردن اینها، ایرما و آلوارز و سیمون و شاهعباس، سید را هم که هروقت خودش بخواهد انگار میشود پیدایش کرد. خواست این بار. نشستیم به شعرخواندن. از قدیم و جدید. سر هرمس امر فرمود که نگارش کنم گزارش جلسه را. کردم:
من: انگار باید یکی شروع کند خب.
شاهعباس: میشود من شروع کنم. قول میدهم مثل آن دفعه، حکایت به دستت رو بزار تو دستم ختم نشود. پا هم باشید، میتوانم خانباجی را بگویم از همان سالها، از همان شعرای دربار، از همان اراجیفی که آنقدر برایمان خواندند تا مملکت از دستمان رفت، برایتان بخواند، ها؟
آلوارز: نع!
من: نع!
سیمون: نع!
ایرما: گناه داره خب طفلی
سید:
زندهگی
قیمتی دارد
که با سیب، شعر، نسیم و سیگار
پرداخت میشود!
من: خب خدا را شکر.
آلوارز:
چگونه میشود دوباره به “ ازدحام کوچهی خوشبخت” نگاه کرد…
- نترس! این من نیستم که مینویسم! -
و پس پشت تمام این گلهای شاداب زنبق
تنهایی را ندید…
چه دلهرهی سهمگینی
که همه چیزی تکرار میشود
و من این را میدانم…
- این من نیستم که مینویسم! هراس مکن! -
که خندههای سادهی شفاف
محتوم به…
- من نیستم که “ اینگونه تلخ میگریم” … -
و این پرسش ازلی که
“برای چه؟ برای که؟”
برای یک ثانیه خوشبختی
برای بارقهای از نور
- که دمی بعد، بگو صدسال، … -
برای همین است که دروغ میگویم
و ابدیتی که به ناچار میسازم
اینهمه واقعی مینماید…
به قدمت تاریخام
و چشمان خستهی من
هنوز میدرخشد
”برای چه؟ برای که؟”
ایرما: این سید اگه دلتنگی نکنه و نزنه دوباره به صحرای کربلا، منم بگم.
ایرما:
فرشتهی مغموم افلاک
با چشمهای درشت پاک
در غبار
- بیاختیار -
گم شد...
و هنوز خوابهایی هست
که کسی کسی را به خاطر میآورد
و حرفهایی که هیچگاه بر زبان جاری نمیشود
و رازهایی که تا آخر دنیا
سربهمهر میماند...
در هندسهی سادهی حیات
دو سرنوشت متقاطع
هرگز دوباره به هم نمیرسند
و من افسوس نمیخورم...
تنها
در میان گرد وغبار
قلبی شکست
شکست
شکست...
و تکههای آن هنوز
گاهی
روح من را خراش میدهد
و نگاهم را
به آن روزها
- آن روزهای صمیمی دور -
برمیگرداند...
“از من کاری برنمیآمد.”
در تمام خوابهایم
فقط همین را
میخواستم بنویسم!
من: سیمونجان؟
سیمون:
آبهای برهنگی در پیرامون پیکرت
که لیز میخورد از دستم ماهیهای و هایهای گریه نمیزنم
صبر
طاقت
شعر
گریه...
شاعرانه قیام میکنند
نیلوفرهای هایهای دوری که میرماندم از هرچه پیرامون پیکرت
- قیام شاعرانه که شرم نمیکند ! -
افسون ساحره تا تمام میشود دوباره به شکل خاطره بازمیگردی
تلخ
خسته
...
هیهای که این سطرهای ممنوع تو را به من نمیرماند اگر این سِحر
تا سَحر نماند .
من: من را میبرید به یک جاهایی ها!
من:
در این خاموشی مطلق
در این سردابة سرد و نمور و تنگ
که بهتم میبرد از این همه خونی که بر لبهای من خشکیده از آوازی که در سازم به گل مانده
نوای همنوایی نیست در گوشم
در و دیوار این مخروبة خلوت
سراسر ضجه و آه غریب مانده از اعصار دیرین است
برون شو آه من از سینهی این ساز بیآواز
برایم دلسرایی کن
گذر کن از میان مرگهایی که اینسان از فراز سایههای تلخ این شبهای بیامید
مرا جسم و تن و روح مرا هر دم به این وحشت فرا میخواند از عمق سیاهی
که من تنهای تنهایم
و آوارم
و مردابم
و فریادم که در نطفه فروخورده تمام نفرت و خشمش
بنال ای ساز تنهایی
که من همنام پاییزم
و چشمم را از آن ابری که میبارید
جدا کردم
و دستانم
و حتی بغض معصومی که در اشکم زمانی بود
من این دیوارة مرطوب و چرکین را به تنهایی فراخواندم
به بالینم صدا کردم
و سازم را رها کردم
که من سنگ و صبور و سایه و بادم
چه بیرحمم
چه بینامم
بدورم افکن ای ساز بدآوازم
رهایم کن
آلوارز: سید نمیخواهی از آن تجربههای شیطنتآمیزت بخوانی؟
سید:
هی بالا و هی پایین تا کی؟!
آهستهآهسته همه چیز بالا میرود
- غیر از صدای نفسنفس نفــس نــفـــــــــسسس س س س -
تا پشت بام و پارکینگ
پاهای تو تا میشود
- از مرز تقاضا -
لولاهای لمداده به لالایی ولرم و لابههای لبهای لهیدهی من
له میشود فاصلههای مجازی لای بالا و پایینهای بیهدف
هلهلهی دستها و لهله بازوها که لمس میشود با بالاترین داغ رسوایی
هــای آسانسورهای هایهوی لابه و لمس !
آسانسورهای موقر با مسافران فرتوت !
تا همین جا کافی است !
تا برق بیاید و ما را با خود ببرد…
ایرما: دارم کم میآورم پیش شماها.
ایرما:
نام ها را از نشانه ها خالی کردیم
و اسامی را به قدر تلفظ بیتفاوت چند حرف
زبان چرخاندیم .
از چهره ها
چشم ها را
کوچاندیم
تا از خاطره ها
جز
تصویر رقیق دو سـه سلام
و یک خداحافظ
چیزی در کف نماند .
بدین گونه آسان
دل بریدیم .
من: ماراتن که نیست بابا! مهلت بدهید.
من:
بیگاه آمدهام
یا بیراه ؟
آلوارز: دوخط خواندی فکر کردی هنرمندی ورنوش؟!
آلوارز: بیا!
آلوارز:
در همجواری معطر نسیم و بوسه
جای دلواپسی ها خالی !
سیمون: اینجوری است؟
سیمون:
از نوازش دستانت
جوانه میزند
مرده چوب قدیمی نیمکت ...
من: سال به سال دریغ از پارسال. چیزی بخوانید که به پشیزی بیرزد خب. وگرنه که
ما آنقدر در بهار ماندیم
که از جنس رنگها شدیم
و آرامش کهنهی کلاغ ها
از صدای قدم هامان
آشفته نشد.
ایرما: من میشود یکخرده بیحیا بشوم، یکخرده؟
ایرما:
آنجا که رنگها پرواز میکنند
لب ها
در امتداد خواهش فرود میآیند.
سید: ایرماجان! خودت داری شروع میکنی ها! نکن با من!
سید:
از چشمانت آرامش
پل میزند به گونه ها
ســــرخی !
من: آقا من کارهای نیستم. هر غلطی خواستید بکنید.
سیمون:
من در باد عاشق میشوم
یا باد
-در من عاشقانه میوزد؟ -
سید: ایرما گوشهایت را بگیر دختر!
سید:
چه فایده که هـی از دور صدایت بزنم
هـی ...!
که هی دور بزنیم دور دستهای تمنا
از دور برسیم به هم از نزدیک دور شویم
-از دور بلرزم از سرمایت از گرمایت بلرزم از نزدیک -
...
به نزدیک ترین شلوار سوراخ سلام میکنم !
جواب-آه...
چه فایده که دستهایم جلوی فریاد را میگیرند
دکمه ها... باز نمیشوند میافتند بلند میشوم میافتند از فشار-آه
سایه ها که عبور میکنند میافتند بیدار میشود-آه
بیشتر !
-نه !
حالاه !
-نه !
میخواهم بلند میشوم
-نه !
اینجا باران آمده انگار زمین خیس است
-میدانم !
میخواهم بیاه !
-نه !
در که هنوز باز است انگشتم از زمین خیس میشود بلند میشوم میافتد
سایه ها محو میشوند ماه...
-ماه ؟
ماهم ...
-آه !
بیاه !
-برو !
راه بیاه !
از همیشه بلندترم... بالاه
زبانم در خیسی شعر میچرخد ماه
-آه !
راه بیاه !
هنوز اتفاقی نیفتاده که اینطور اشک میشوی
هنور آه نکشیدهام که ماه میشوی
-راهروی تاریک...
دزد آه های ماه !
دست-آه به زمین فرو میشود
از باران
خیس میشود زبان
انگشت-آه ماه راه میجوید لمس میکند
شانه میزنم
دکمه ها...
میافتم بلند میشود
ماه راه نمیدهد
آه شعر میشود
شاه میشود
آه
-هـــی... !
من: نه بابا! رفتی قاطی مردهها، چیزی شدی واسه خودت سید!
من:
خراب که نمیشود نمیپوسد خیس که نمیشود گلویم زخم که نمیشود
تا بخوانم پیر نمیشود شور اشکم شیرین نمیشود
ایرما: بچهها من همش رمانتیکم میزنه بالا خب!
ایرما:
خورشید
تنها خورشید
میدانست
در سرخی بیباور گونهات
آتش کدام عشق محزون
میخروشید.
شاهعباس: بگم منم؟
من: نع!
آلوارز: نع!
سیمون: نع!
سید: کوفت!
ایرما: اِ؟! بگو عزیزم!
سیمون:
در کشاکش منحنی های شهوت
شرم گم میشود
شانه میکند انگشت
نشانه میزند بر شانه...
من: بزنیم به صحرای کربلا؟ هستین؟
من:
چه ساده مینویسمت شعر
-چه کودکانه نگرانی
دل ! -
ببین که چگونه آب از آب تکان نمیخورد
تا تو متولد شوی
و چگونه برگها بر زمین میریزند
تا تمام شوی .
بر هیچ دیواری
نشانی از تو نیست
در هیچ ترانهای
نــامی .
قاب های خاطره از حضورت خالیست...
و من دلم برای تو میگیرد.
ببین که چگونه ناتوانی
از خوانده شدن
باز
سروده شدن .
چه دشوار مینویسمت
دل !
آلوارز:
شب از مهتابی سرک میکشد.
شاعر فریاد میزند:" من در جهان خودم هنوز زندانیم !"
قرارداد قهر بین ما عقد میشود:
بین من و تو فاصلهای نباشد غیر از یک تار مو.
سوم شخص مفرد هنوز به شعر در نیامده از لابلای کلمات به جهان شاعر
پرتاب میشود هنوز.
حضور هیچ غریبه هنوز نگاه شاعر را نمیدزدد.
"میخواهم خودم را بخوابم ...میشود؟ "
شاعر فردا را برای روز مبادا کنار رویاهایش میخواباند.
شعر کنار شهوت دراز میکشد.
نفس تا به نفس برسد...خواب من و تو تمام میشود.
دوباره از نو میخوانیم :
هنوز غریبه هنوز چشم ها هنوز تاب هنوز تحمل راه هنوز راه هنوز ...
باید به خواب رفت تا هنوز بیدار نشده خورشید
و گرنه هنوز هم تمام میشود.
"این یک درخواست رسمی است ...بخوانید مساعده !"
تا هنوز نگاه میکند شاعر تا هنوز چشم میگستراند تا هنوز شب تا هنوز ...
- "هنوز بیداری ؟ "
- "منتظرت بودم ! "
-من همان غریبهام باورت میشود هنوز نیامدهام ؟!
در ها را بستیم تا از پنجره بیاید شعر
حالا پنجره ها را هم میبندیم
شعر را در کاغذ زندانی میکنیم .
میخوانیم :
هنوز مانده هنوز !
ایرما: از اونها نمیخونی سید؟
سید:
نفـــس نفـــس !
که اینک کوه میپیچد با صخرههای خشونت در لابلای باد با نفیرش سرکش .
تا مگر آذرخشش بجهد از میانهی آتش و آب .
تمام دشت را به داغ آفتاب روشن کنند
حاشا
پاپس نمیکشم از چشم ها
وحشی گریزپا!
من: درجهحرارت رو لطفن بالا نبرین که عرقمون کمه. نمیرسه تا آخرش.
سید:
هنوز چهل ساله نشدهام
که این چنین در بهار
باد
بوی پائیز میدهد.
گل های ریز سپید
لابلای سنگفرشهای حیاط
گورستان را به خاطر میبرد
با بادهای مسموم ملایمش
که از میان مرگ های جوان
عبور میکند
تا من .
من:
تمام اضطراب جهان از رویاهایم سر بر میآورند
هراسان
به بیداری پرتاب میشوم
شعر آنقدر در خود خلاصه میشود
که کلمات از کنار هم لیز میخورند...
-چه توهم شیرینی
که بر کاغذ جاودانه میشود شعر -
سر هرمس: هاها! سرتان گرم است ها؟!
من: خودتو قاطی نکن سر هرمس! یه چیزی بهت میگن اینا آخرش. سرشون گرمه ها!
سر هرمس:
لهله تابستانی لیموها
دانههای عرقی که بر لبهی لیوان میدرخشد
و چالهای دوگانهی گونه همدیگر را کامل میکنند
حالا من را لباس بپوش!
صورتم را در گودی مهربان ل پنهان کن!
لیوان چای را به لپهایت بچسبان
من را لباس بپوش!
کسالت یک بعدازظهر تابستان
در کشالهی رام یک لبخند سفید
سفید
سفید
مثل یک آلبالوی سرخ!
لباس بپوش!
بلو!
سید: این صدای سر هرمس بود؟ خودش کو پس؟
ایرما: باز سرکاریم ما؟
سیمون: بس که نفسش از جای گرم درمیاد.
شاهعباس: عزیییییییییییزم!
من: من شرمندهام! پارازیت بود! ادامه بده سیمونجان.
سیمون:
حالا همه میدانند
- که من از بالای کدام پرچین به دشت پریدم. . .
و جای مُهر منقلب دستهایت
بر ذرهذره از پوست تنم پیداست
و این قاب پرطمطراق
از ناحیهی نگاه
مستهلک میشود.
از دریچهی خواب که نگاه میکنم
- تا صبح راه درازی به اندازهی آرزوهای من . . .
راه درازی به اندازهی خمیازههای کشدار عصر
تا تفسیر هزار بار فال قهوه
خوشبختی من
تمدید میشود.
خیابانها و پاگردها
پلهها و آسانسورها
پارکینگها و اماکن متبرکه
راهروهای دراز بیمصرف و شهری که آهستهآهسته به خواب میرود . . .
شاعری باقیماندهی اشعار کهنه را
از کف زمین جارو میکند
و باقیماندهی دردهای قدیمی را
برای بایگانی شماره میزند.
- چیزی به پایان شعر نمانده است
لبخند لطفاً !
کلیک !
ایرما: ببینید اگه این خوب نیست، نخونم.
ایرما:
چهقدر این قصه تکراریست
که صدای رفتنِ – من یا تو – در هیاهوی خیابان بپیچد و حنجره در حسرت خاموش شود
بنشینیم کنار پنجرههای خالی و هی آه بکشیم
چهقدر این قصه تکراریست
و جادههای خاکستری
چه ترکیب مبتذلیست
که هی در افقهای چشمهای من – یا تو – تکرار میشود
و همین تویی که هی تکرار میشود
چهقدر تکراریست
بازگشتنم – تنت – همان صدای گرهخوردن آشنای دستها و گونههایم – یت –
چهقدر تکراریست
بهانههای هم تمام میشوند
شعرگفتن از سیاهی چهقدر تکراریست
شاید این بار
بنویسمت اگر که باز میآیی
تکرارها
عاقبت
در رفتنِ من – یا تو – تمام شود
چهقدر تکراریست
که هی میگویم و هنوز نمیروم!
سیمون: نه، نخون!
آلوارز: برو دیگه خب!
سید: با من که نبودی؟
من: شورش رو در نیارین بچهها! خانواده اینجا نشسته.
شاهعباس: شما شاعری ایرما خانوم؟ دمت چیز!
خانباجی: شاهعبااااااااااااااس!
سر هرمس: ادامه بدین! ادامه بدین!
من: تعطیل کنیم بچهها. لوس شد خیلی!
سر هرمس: ادامه بدین! ادامه بدین!
ایرما: من برم جیش کنم؟
۱- به سلامتی دوباره جمع شده اید گویا
۲- خب جالبی قضیه اینجاست که اگر ما بخواهیم به یکی از این اشعار رفرنس بدهیم باید از همین اسامی آلوارز و سید و ایرما و ورنوش و سیمون نام ببریم!باحال است ها یعنی
۳- چکار داشتید با این شاه عباس بیچاره؟ خب می ذاشتید می خوند که!
۴- دیدید این سید و ایرما چطور با هم همخوان و همگن بودند؟ حال کردیم
۵- این ایرما خانم خوب درآمده ها! به شدت ملموس است(الآن من نمی دونم اینو باید تو وبلاگ کی می نوشتم البته!)
۶- از همه بیشتر عاشق این دیالوگهای بین جلسه شعرخوانی شدم! خیلی خوب بودندُ واقعی واقعی همچین طبیعی! حتی اجازه گرفتن ایرما که یم خواست برود جیش کند!
۷- خب حالا هرمس هم خوند!چیه مگه؟ اصلا نه اینکه ما همیشه یک ناظری داریم که فکر می کنیم همیشه همه جا هست؟ حالا این یکی(هرمس رو می گم) کمی شیطنتش زیاده!
۸- "سید: این صدای سر هرمس بود؟ خودش کو پس؟
ایرما: باز سرکاریم ما؟
سیمون: بس که نفسش از جای گرم درمیاد.
شاهعباس: عزیییییییییییزم!
من: من شرمندهام! پارازیت بود! ادامه بده سیمونجان."
به شدت یاد صحنه ی اخر ترومن افتادم وقتی اون کارگردانهداشت با ترومن بحث می کرد! چه در هردو (هم ترومن،هم جمع شاعرانه) کلا بی خیال ِ صدا می شن!!
منم همان که سر هرمس فرمودن:ادامه بدین.
شانس داریا طولانی مینویسی همه هم میخونن ....اونوقت من دو خط بیشتر میویسم ملت افه میان که ما خسته میشیم نمیشه بخونیم...منم میگم :نخونید به...!
حسودیمان شد بس ناگوار ... نمی شود ما هم بازی ؟!
ورنوش بیا بنویس! وگرنه این " گودی مهربان ل" ِ هرمس ما رو میکشه ها!! حالا تو هی زحمت بکش ملت رو جمع کن شعر بخونن، هرمس که بیاد با یه "له له تابستانی لیموها" همه رو به باد میده که!