یا چه‌گونه من به کلی مجازی شدم

اول این جوری شروع شد که دیدم مدتی است جاهای از بدنم دارد زخم می‌شود و من هیچ‌رقمه یادم نمی‌آید که چه اتفاقی برای آن‌ ناحیه افتاده. رد ناخن روی گردنم، ورم‌کردن مچ پای راستم، گودی زیر چشم چپم، خال گوشتی درشتی که روی سینه‌ام سبز شده بود، ... این‌ها یکی‌یکی پیدای‌شان می‌شد و من خبر نداشتم یا فراموش می‌کردم که کِی و چه‌طور حادث شده بودند. دکتر هم نرفتم چون نمی‌شد که به دکتر بگویم که نمی‌دانم چه‌طور این بلاها سرم آمده. وقتی نگران وضعیتم شدم که دو روزی می‌شد که جریان چرک و خون و چربی، همین‌جور یک‌ریز، مثل یک پریودِ وخیم، از نافم بیرون می‌زد و بند نمی‌آمد. حالا کم‌کم نفس‌تنگی هم داشتم. سرفه هم می‌کردم. خون هم گاهی بالا می‌آوردم. با خودم گفتم لابد دارم می‌میرم. تقدیرم این بوده که در چهل و چند ساله‌گی، دفعتن، همه‌ی اعضا و جوارحم از کار بیفتد. یک جور خسته‌گی هم‌گرا در همه‌جا. خب من به هماهنگی بین همه‌ی اجزای جهان معتقد بودم و طبیعی بود که این‌ حالتم را به همه‌ی چیزهای جهان ربط بدهم. دلم نمی‌خواست کسی را مجبور کنم که برایم کار بکند. ماندم خانه. چند ماه. خریدهایم را تلفنی می‌کردم. انواع و اقسام دوا و دارو را هم تلفنی می‌گرفتم. به تشخیص خودم البته. از آخرین باری که قیافه‌ی داغانم را در آینه دیده بودم، مصمم شده بودم که آینه‌های خانه را جمع کنم. باید هیبت ترسناکی به هم زده بوده باشم که خانم همسایه از پنجره‌ی آشپزخانه، من را که دیده بود، آن‌طور جیغ زده بود. بعدش تمام پرده‌های خانه را کشیده بودم. برایم عجیب بود که چرا نمرده بودم. وزنم به حدود چهل کیلو رسیده بود. البته حافظه‌ام در مورد خیلی چیزها سرجایش بود. مثلن این که تاریخ تولدم کی بوده و الان چند سال است که سی ساله‌گی را رد کردم و این‌ها. بعد، یک روز صبح، حوالی آبان همان سال، ناگهان احساس کردم که سبک شدم. دردها ناپدید شده بود. درست همان لحظه‌ای که از خواب تکه‌پاره‌ام بیدار شده بودم. طبعن فکر کردم که باید مرده باشم. اولین کاری که کردم، تلاش برای روشن‌کردن یک سیگار بود. نشنیده بودم که آدم مرده بتواند سیگار بکشد. ولی من توانستم. فقط سیگارم دود نداشت. یعنی هوا بود که تو می‌رفت و چیزی بیرون نمی‌آمد. بعد یادم هست که سعی کردم به کسی تلفن کنم. به همان داروخانه شاید. دکتری چیزی پیدا کنم و بپرسم این که آدم سیگارش دود نمی‌کند، معنی‌اش این است که طرف مرده یا چی. کسی جواب تلفنم را نداد. نمی‌دانم شاید اصلن جایی تلفنی زنگ هم نخورده بود. در همان وضعیت، رفتم سراغ کامپیوتر و مسنجر. وقتی توانستم وصل شوم، کمی تعجب کرده بودم. شروع کردم با یکی از رفقا چت‌کردن. طرف جوابم را داد. این خودش خبر بود. به روی خودم نیاوردم که مرده‌ام. خداحافظی کردم و رفتم بگردم آینه‌ای چیزی پیدا کنم. عاقبت در یکی از قوطی‌های لوازم آرایش زن سابقم، آینه‌ی کوچکی پیدا کردم. برایم عجیب نبود که در آینه تصویری نداشتم. این که برایم عجیب نبود هم برایم عجیب نبود. انگار که انتظارش را داشته باشم از قبل. این‌جوری بود که با خودم فکر کردم لابد کمی مرده‌ام. خیلی کارها را از پس‌شان برنمی‌آمدم. این که گاز را روشن کنم یا تلفن کنم. اما هنوز می‌توانستم در اینترنت بچرخم و با رفقا چت کنم و حتا چیزهایی بنویسم. شروع کردم به ایمیل‌زدن برای همه‌ی آدم‌های معدودی که توی فهرستم بودند. سعی کردم طبیعی باشم. انگار که خواستم حال و احوال کنم. کسی هم کنجکاوی خاصی نکرد. روالِ دنیای مجازی، عادی بود. زیادی عادی. گرسنه و تشنه نمی‌شدم و خوابم هم سبک بود. بیست دقیقه در روز جواب می‌داد. کتاب زیاد می‌خواندم. موسیقی هم گوش می‌کردم. بیشتر اپراهای موتزارت را. یک‌بار هم هندل گوش کردم. یادم نیست کدامش را. به وبلاگم بیش‌تر سر می‌زدم. بیش‌تر وقت داشتم برای خواندن و نوشتن. داشتم عادت می‌کردم به این وضعیت. بعید می‌دانم تبدیل به روح شده بودم چون جسمم را می‌دیدم که این‌طرف و آن‌طرف خانه حرکت می‌کند. روی زمین. کسی هم سراغم نمی‌آمد. برای خودم خوش بودم. مشکل تقاضای قرارهای ملاقات بود با رفقا که هربار جوری می‌پیچاندم. به بهانه‌ای. حتا یکی دوبار عاشق هم شدم. گذشت به هرحال.
الان بهترم.