وقتش نشده هنوز. وقتش که بشود باید داستانِ ایرما را درست و حسابی برایتان تعریف کنم سرهرمس. از همان روزی که بیست و چندساله بود و دانشجو بود و پرهیجان و دوستداشتنی و سفید و زیبا و جذاب، تازه. بکر. شخمنخورده. شیطنت البته زیاد میکرد. روابط رهایی داشت با پسرها که خب، طبعن هنوز کسی افتخار این را پیدا نکرده بود که به وصالش، درست و حسابی، برسد. در پایتخت زندهگی میکرد. یادتان هست که؟ هنوز کشورش هزارپاره نشده بود. خودش هم. بعد یکهو – روی این یکهوییبودنش یکجورهایی اصرار دارم ها – جوانی پیدا شد در زندهگی ایرما. از خودش یکی دو سالی بزرگتر بود. از یکی از شهرستانهای نسبتن دورافتاده و سرد و کوهستانی، به همان دانشگاهی آمده بود که ایرما در آن درس میخواند. در مقایسه با سبکسریهای مرفه ایرما، جوانک زندهگی سختتر و البته، پرتری داشت. مغز گندهای داشت و چیزهایی زیادی از دنیا خوانده بود. در همان محیط کوچک شهرش، دنیا را از روی کتابها، زیاد تجربه کرده بود. میتوانست ساعتها دربارهی خیلی چیزها حرف بزند و فلسفهبافی کند. ایرما مقهور شده بود. رسمن. شیفتهی این دنیایِ تجربهشدهازرویدیگرانِ جوانک شده بود. خودش را باخت. بدنش را دودستی تقدیم کرد. مرد جوان، رام شد. ایرما رام شد. مرد جوان عاشق شد. قبلن تجربهی این همه جذابیتِ یکجاهدیهشده را نداشت. ایرما عاشق شد. بدویتِ در حالِ شهریشدنِ مرد، سرشارش کرد. ایرما در این قصه، همزادهای ناشناس زیادی داشت. اگرچه، مثل هر قهرمانِ هر قصهی عاشقانهی دیگری، خودش را یگانه در کل عالم میدید. اینها را همان روزها جایی نوشته بود. تا مدتها سید، همین سیدِ خودمان، اینها را جایی نگه داشته بود. سید را اگر خوب شناخته باشم، به گمانم همان جوانکِ ایامِ جوانیِ ایرما باید باشد. حالا، گرچه، هم سید و هم ایرما، به کرات و به شدت، و بیهیجان، این را تکذیب میکنند.
به قولِ خودتان، گاس که باید رهایشان کرد تا تمام شوند، بعد نوشته شوند. الان خلاصهی ماوقع را فقط دارم برایتان تعریف میکنم.
ماجرای ایرما و مرد جوان، بیخیالِ جفتشان، من که شک ندارم طرف همین سید بوده، داشتم میگفتم: ماجرای ایرما و سید، کش و قوسهایاش را طی کرد، به سراشیبی که نزدیک شد، بالاوپایینهایشان که قرار گرفت، مثل هر عشق بزرگِ محتومِ انتلکتوآلِ فاصلهیطبقاتیدارِ دیگری، ختم به جایی نشد. ول و ناتمام، رها شد در ماجراها و آدمهای بعدی هر دو. سید را آوارهی جغرافیا کرد، ایرما را آوارهی آغوشها. از سید که میدانید، جز چهارتا نوشتهی بیوسروته در همان وبلاگِ پوسیده، تمنایِ محال بود اسمش؟، چیزی در دست نیست. - ایرما باید بیشترین خبر را از او داشته باشد. در خلوتش. - اما ایرما را میدانم که بعد از آن ماجرا، اولین کاری که کرد، رفت دنبال تکرارکردن خودش. تکرارکردن سید در واقع. در خودش. جوانک جدیدی را پیدا کرد که همان فاصلهی سنیِ سید و خودش را با این یکی داشت. ایرما بزرگتر بود اینبار. از قضا این هم سختکوش بود و ذهنی زیبا و شفاف داشت و بدنی خام و نورسیده، و قویبنیه. خوب هم حرف میزد. مضاف بر این که بعد از ماجرای سید، ایرما که شعر را به عنوان مسکن کشف کرده بود، شاعریتهای منقطعِ جوانک هم هیجانزدهاش میکرد. این بار جوانک زودتر عاشق شد. درست نیست بگویم زودتر چون ایرما هرگز نتوانست تصمیم بگیرد خودش را عاشق این یکی بداند یا نه. طفلی جوانک عاقبتبهخیری نداشت. ورقش زود برگشت به مصیبت و اینها. رفت به یک جای هپروتی. مهاجرت کردند با خانوادهاش به جابلقا مثلن. بعید میدانم ردی از ایرما روی خودش داشته باشد هنوز.
سلام. من هنوز نوشته هایتون را تماما نخوندم ولی این کار را خواهم کرد. این وبلاگ را کسی به من معرفی کرده یک آدم مفلوک(یک نابغه خطرناک). پس نظری راجع به نوشته ها فعلا ندارم. فقط میخواستم شما نوشته های من را بخوانید و نظر دهید البته تمومش رو باید بخونید تا بتونید نظر بدید وگرنه نظرتون درج نمیشه.
یعنی عالی کلمه ی کمیه قطعا
مرسی
خیلی خوب بودش
ای وای ما چه خوشحال شدیم موسیو که امشب آمدیم اینجا.
حالا حتما باید بیاییم بگیم ادامه بده؟
د ِ!
سید را آوارهی جغرافیا کرد، ایرما را آوارهی آغوشها........