جمعه، 21 آوریل 2006 - موسیو ورنوش و شاه عباس

این لامصب هم راه نمیاد. از صبح نشستم سرش. می‌گن اولش این‌جوری نبوده. یه راه صاف و صوف داشته که بعدها، همون وقتی که می‌خواستن واسه یه عده بی‌سروزبون آلونک بسازن، زدن تمام‌شو داغون کردن. دارم زور می‌زنم یه چیزی از توش بکشم بیرون که آخرش بشه یه چیزی که بشه گذاشتش جلو ملت. نمی‌شه. بار اول هم نیست. همیشه این جور وقت‌ها باید اون مرتیکه از در بیاد و یه نگاه خل‌خلی ای به من بندازه و دستشو به ریشش بکشه و اول مثلاً به بهانه‌ی پیداکردن چیزی، بره سر فایل و بعد هم‌چین بی‌تفاوت که انگار همین طوری شانسی اینا رو دیده، یه نگاه به میزم بکنه و بعد صداشو یه کم تودماغی بکنه و یه چیزی بگه. متلکی، طعنه‌ای، یه چیزی که تو دل منو خالی کنه که حالا ظهر شد و من هنوز دارم با خودم ور می‌رم و اینا. همین هم بشه که حرص من دربیاد و الکی الکی چهارتا خط بکشم از اول تا ته صفحه. بعد هم همون جوری بره که انگار خبری نشده.
آلوارز رو از صبح فرستادم دنبال حلوا. ختم باباش هم اگه بود تا حالا برگشته بود. شاه‌عباس سرک می‌کشه. اول اومده بود تو اتاق‌ام که بگه اگه چایی می‌خوام خودم برم بریزم. سرم رو بلند نکردم. رفت. بعد اومد که در پارکنیگ خرابه، با ریموت باز نمی‌شه. گفتم خب. حالا هم یه بسته‌ی مفنگی عدس با خودش آورده که اینا رو من پارسال گرفتم، خراب که نشده، ها؟! گفتم نع! امیدوار بودم گندیده باشه که یه چند روزی بفرستمش خونه به این بهانه.
آلوارز اگه بود حتماً بهش می‌گفت که قبلش باید جوشونده بشه. بهش می‌گم آخه مگه تو وکیل وصیع مردمی؟ می‌گه سید رو یادته؟ خوبه که نیست.
دو تا شون پیدا شده. اولی هنوز کار می‌کنه. فقط باید بیارمش این ور آب. می‌شه گذاشتش رو کفی اما الان نمی‌خوام بهش دست بزنم. دومی یه مشت آهن‌پاره شده تا حالا. همون موقع هم به سیمون گفته بودم که نمی‌خوامش. اصرار کرد. خیلی.
شاه‌عباس تو چارچوب زل زده به من. عمداً سرم رو انداختم پایین. می‌گه دخترم داره درس می‌خونه. تو خونه. عیبی نداره؟ از اون وقت‌هاست که باید سرش داد بزنم. آلوارز اگه بود سر اونم داد می‌زدم. بهش می‌گم برو در پارکنیگ رو دستی باز کن. می‌گه تاج و تختم رو برات تعریف کنم دوباره؟
به سیمون می‌گم مرض داشتی به اون مرتیکه زنگ زدی؟ شاه‌عباس به‌جاش جواب میده که خودش زنگ زد. حالا چه فرقی می‌کنه؟ آلوارز هم زنگ می‌زد، اشتباه بود. آلوارز برگشت. دست خالی.
نامه رو دوباره می‌خونم. از مقام وزارت عالی کوفت و زهرمار. صدبار خوندمش. می‌خواد این لعنتی رو. اون دو تای دیگه اگه دربیاد، همین جوری شل و ول براشون می‌فرستم. شایدم بشه قرض گرفت. شاه‌عباس دوباره این‌جاست. چشم‌هاشو انداخته پایین. منتظره من یه چیزی بگم. نمی‌گم. می‌گه پسر اول‌ام جوون‌مرگ شد. همون‌جا تو اصفهان. تو بازار مسگرا. دادم براش ختم مفصل بگیرن. خدا پسرتو برات نگه داره. دومی خودش نخواست. منم زورش نکردم. رفت با یه کولی نیمه‌دیوانه. خبرش هم نیومد. داشتم پیر می‌شدم. چشم همه به من بود. چهل روز خوابیدم. همون بالا که اومدی دیدی. این‌قدر نمور نبود قبلاً. سرت سلامت باشه. قهوه بدم؟
راست می‌گه آلوارز. سید این همه حوصله نداشت. زنش رو هم فرستاد بره. چهارتا کیسه عدس خریده بود وسط زمستون. عدس‌ها رو فریز می‌کرد. روش سس شکلات می‌ریخت قبلش. ماشینش رو که فروخت بهش زنگ زدم. گفتم زنت رو دیدم تو جام جم. قطع کرد. همون هفته یه مهمونی گرفت. مجلل. با صدجور شراب و کنیاک و کوفت و زهرمار. زنش رو هم گفته بود. چندتا از دختر جوون هم اجیر کرده بود انگار که بیان حال بدن به ملت. آخرش هم رفت رو میز خطابه خوند. به همه خندید و همه رو مسخره کرد. یه شعر عاشقانه هم واسه زنش خوند. از این کوچه‌باغی‌ها. مست بود. خیلی.
شاه‌عباس پیرهنشو عوض کرده. سبز پوشیده با یه شلوار هشت پیله‌ی آبی. کلاه کپ پوشیده تو این گرما. می‌گه اگه این همه نمور نشده بود حالا هم دلش می‌خواست با باجی بمونه همون‌جا. کسی که کاری بهش نداشت. حرف سال‌ها قبل بوده. شاید هم ولش می‌کردن با یه پسر مرده و یه پسر فراری و چهارتا دختر مشنگ و این آخری که داشت طبابت می‌خوند. تنها کسی بود که اون کولیه رو دیده بود. از رفتنشون خبر داشت ولی به شاه‌عباس نگفته بود. می‌گه شما بهش بگین حتماً قبول می‌کنه. یه آر.دی 79 یشمی مگه چقدر می‌ارزه؟ مفت که نمی‌خوام. قسط می‌دم. سفته هم می‌دم. به قرآن!
سومی رو هم کشیدم روش. به سیمون می‌گم حالا دستتو بکن تو ریشت تا آرنج. آلوارز پقی می‌زنه زیر خنده. دستشو می‌ذاره رو سرش. یعنی تسلیم. چهارمیش رو آلوارز درمیاره. خوبه.
کاش همون دکتر شده بود. به درد شاه‌عباس نمی‌خورد اما به‌تر بود. خیلی.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد