ملاقات شرعی ایرما و سید در برف

من نمی‌دانستم. اگر هم می‌دانستم فرقی نمی‌کرد. چه اهمیتی دارد مگر؟ بازی‌چه که باشی، توفیری ندارد خب. خودش نشسته این‌ها را، این قرار کوفتی را جور کرده. منِ خسته را هم نشانده که این‌ها را، این فقدانِ ملال‌آلود را بنویسم این‌جا. نشسته حالا آن بالا لابد و سیگارش را می‌کشد و از پنجره به برف نگاه می‌کند و بخار مطبوع قهوه‌اش را پخش می‌کند و این‌ها را که می‌بیند، لب‌خند کجی می‌زند و کیف‌اش را می‌کند. گفته اسم‌اش را بگذارم: ملاقات شرعی در برف.
به دَرَک.

(ورنوش)

- وحشی نشو سید، آرام‌.
- نمی‌توانم ایرما. برف که این‌طور می‌بارد، خدایا زبان‌ام، داغ می‌شوم. پاره کن زودتر دختر.
- دست‌ات را بده به من. این‌جوری که نمی‌شود آخر.
- باد، باد ایرما، باد که می‌شود سوز، سوز که می‌نشیند روی پوست، آن پایین، داغ می‌شود انگار. خنکی دل‌اش می‌خواهد. سرما گرم‌ام می‌کند و سرما می‌طلبم ایرما. خنکی بازوها و ساق‌های برهنه‌ی زن می‌خواهم. کجایی تو؟
- دست‌ات نیست سید. چه‌طور این همه گم شدی که رد انگشتان‌ات هم نمی‌ماند روی برف؟
- سه سال آزگار ایرما. بدن که نداشته باشی، برف که می‌آید، سرمای کدام اندام را در گرمای‌ات بچرخانی و پنجه بر کدام لطیف سپید بکشی؟ نعره می‌خواهم و حنجره‌ای که محدود است به دو سه واژه‌ب حقیر. کجایی تو؟
- بی‌تابی نکن سید. آرام.
- بخشکد قلم که پرتاب‌ام کرد به کینه‌ی مبهم خیالی ایرما. رگ‌های ملتهب‌ام را چه کنم که این‌گونه...
- فایده ندارد سید. جلو نیا. رد می‌شوی از من و ردت نمی‌ماند. خاطره‌ات را نمی‌دانم. این گونه قراری که این همه پریشانی در چنته دارد، خاطره مگر می‌شود سید؟ کجا بنویسم که با باد نرود و آفتاب نخشکاندش؟
- هزار زن را پیمودم و به هزار شهر آواره‌گی کردم ایرما. سه سال است که هر ثانیه داغ می‌شوم و یادم نمی‌ماند که کدام تو بودی ایرما. خاطره ندارد ذهن‌ای که وجود ندارد. خودم را گم می‌کنم در بی‌یادی و بی‌دیاری مکرری که نصیب‌ام کردند. آتش را ببین که لهیب می‌کشد از لای اندام‌هایی که نیست و هست و نمی‌سوزد و تنها درد می‌ماند بی‌علت. بوی تارهای تازه‌ی سپید می‌دهی و صبح برفی کنار اجاق. با خودت چه کردی ایرما؟ لامصب! دست بزن به این افروخته‌ی آتشین تا دوباره خاطره نشدم ایرما.
- و من تنها برف را میبینم که از حوالی نامحسوس پیکری که دیگر نیست، عبور می‌کند و سپری می‌شود ثانیه‌های شهوت و به بار نمی‌نشیند و دستی نیست که زخم‌ام زند و پوست سپید عریان‌ام را کنار زند و گوشت و استخوان‌ام را بخراشد و نوازش کند و ناله، ناله می‌کنی سید. نکن! آرام باشد. تمام می‌شود لابد.
- دیدم‌ات ایرما. تمام دستانی که از تو عبور می‌کردند و تو خشک و خاموش، سپری می‌کردی لابد ملال این همه غریبه را. حسادت نمی‌کنم، ضجه نمی‌زنم، صدا می‌زنم و صدایی نیست ایرما. داغ می‌شدم و ردی نبود از این همه حرارت که بماند بر چه؟ بر مشتی یاد؟
- برو سید. این بار به خاطر خدا برو. بی‌آبرویی‌ام را بیش‌تر نکن که این جماعت هوس‌باز، از هوس‌های شبانه‌ی من و ناله‌های خیالی تو، قصه ساز می‌کند برای روزش.
- کاش...
- برو مرد، برو!

سه شنبه، 16 مه 2006 - دراز بکش آنجلینا

پاکت تهوع آبیه. وقتی با جوهر قرمز روان‌نویس روش می‌نویسم، انگار از یه جایی خون داره چکه می‌کنه. شاه‌عباس شیفته‌ی توالت‌ خلاصه‌ی هواپیما شده. از وقتی راه افتادیم تا حالا صدبار رفته اون تو. هربار خوشحال برمی‌گرده، کنارم می‌شینه و با ذوق احمقانه‌اش چراغ سبز روی در توالت رو نشونم می‌ده و چشمک می‌زنه. می‌گم: کاری هم می‌کنی تو هربار؟ مرد جوون ردیف جلویی، نوت‌بوکش رو روی زانوهاش گذاشته و هرچنددقیقه یه‌بار، restart ش می‌کنه. یا خودش می‌شه، نمی‌دونم. صدای هربار بالااومدن windows با بالاآوردن‌های ایرما قاطی شده. مهمان‌دار برای ایرما آب میاره. کاش پاکت تهوعش رو برنداشته بودم. مرد جوون داره tomb raider بازی می‌کنه. بازی که نمی‌کنه، مدام زنک رو می‌فرسته تو یه دهلیز سنگی که زیر پاش یه نیم متری آب وایستاده و از پشتش یه شبح بی‌ریخت به رنگ خون پرواز می‌کنه و از بالای سرش رد می‌شه. بعد زنک دراز می‌کشه روی زمین. سینه‌خیز می‌ره تا ته دهلیز، از زیر آب، می‌رسه به یک طاقی و هی مدام همین اتفاق تکرار می‌شه. دلم واسه زنک می‌سوزه. خیلی. شاه‌عباس دوباره بلند می‌شه که بره توالت. تا برمی‌گردم طرف نوت‌بوک جوونک، بازی رو stop کرده و داره Save ش می کنه. بعد دوباره restart می‌کنه و windows که بالا اومد، هی desktop ش رو refresh می‌کنه تا شاه‌عباس برگرده. ایرما پاکت‌های تهوع همه و جمع کرده تو دامنش. مرد جوون خیارشور گاز می‌زنه و زنک درازکش، سینه‌خیز از زیر طاقی رد می‌شه این‌بار. شاه‌عباس غمگین برمی‌گرده به طرفم. می‌گه: کاش ایرماخانم این همه بالا نمی‌آورد. آبرویمان می‌رود آخر. می‌گم: بهتر از اینه که هی سینه‌خیز بره تو اون دهلیز و دم طاقی گیر کنه. شاه‌عباس بلند می‌شه. این بار که برمی‌گرده refresh شده. چشم‌هاش داره از یه شیطنت بچه‌گونه برق می‌زنه. دست می‌کنه زیر بلوزش و یه سازدهنی درمیاره. باهاش ادای بالاآومدن windows رو درمیاره. جوونک به عقب برمی‌گرده و چشم‌هاش قفل می‌شه تو چشم‌های ایرما. در گوش شاه‌عباس می‌گم: یادته این آخریا واسه خان‌باجی از لندن خیاط آورده بودی واسه چهارتا چاقچوق زپرتی؟ یادش نمیاد. برگشته داره به جوونک آدرس می‌ده: منم دیگه! شاه‌عباس! همونی که دم در مواظب ماشین‌هام و یه خرده عقلم کمه! یادت اومد؟ ایرما به طرف جوونک سینه‌خیز می‌ره. شبح آلوارز پشت سرش، سرخِ سرخ پرواز می‌کنه. شاه عباس یه خیارشور گنده‌ی درسته می‌چپونه تو دهنش. با همون دهن خیارشوری می‌گه: یادم باشه رسیدیم، تا اینجای زندگی‌مو save کنم. پاکتی رو که روش نوشتم می‌دم دست جوونک. می‌گم: restart ش کن!

یک شنبه، 13 مه 2006 - از یادداشت های روی میز آشپزخانه

- جناب آقای موسیو ورنوش عزیز! با عرض معذرت، ظهر که شما نبودید، مجبور شدم از یخچال‌تان مقداری پنیر فرانسوی بردارم و با آن خرده‌نان‌هایی که برای فرشته‌ها، روی درگاهی پنجره ریخته‌اید، بخورم. امیدوارم این جسارت من را ببخشید. درضمن وقتی داشتم کمد نوشته‌های‌تان را مرتب می‌کردم، تعدادی از مقاله‌های مربوط به فیزیک کوآنتوم‌تان را دیدم و با اجازه‌ی شما خواندم. به نظرم، البته اگر این جسارت من را به بزرگی خودتان ببخشید، آن جایی را که دارید درباره‌ی نظریه‌ی سیاه‌چاله‌های آن آقای فلج که اسم‌شان را الان یادم نیست، بحث می‌کنید، کمی باید اصلاح کنید. آخر چه‌طور ممکن است قوس اصلی زمان درست از وسط لحظه‌ی انجماد تاریخی انفجار اولیه بگذرد و هیچ اتفاقی هم نیفتد؟ شما که غریبه نیستید ولی همین شوهر بیچاره‌ی من، شاه‌عباس هم می‌داند که اگر این طور بود، الان نمی‌شد به همین راحتی از موتورهای درون‌سوز برای سفرهای برون‌کهکشانی استفاده کرد. راستی تا یادم نرفته بگویم که لباس‌های روی بند را برای‌تان اتو کردم. یقه‌ی آن پیراهن چهارخانه‌ی سبز و مشکی‌تان کمی کثیف بود و برای این که یک وقت خیال نکنید دارم از زیر کارم در می‌روم، آن را هم اتو کردم ولی داخل کمد نگذاشتم. همان‌جا روی دسته‌ی صندلی کتاب‌خانه‌تان آویزان‌اش کردم. حالا اگر باز مشکلی بود، حتماً برای‌ام یادداشت بگذارید تا دفعه‌ی بعد، کارم را اصلاح کنم. شما همیشه به من و شاه‌عباس لطف داشته‌اید و منت‌تان بر سر ما بوده‌ است. لطفاً از این که روان‌نویس سبزتان را برداشتم و روی پاکت سیگارتان این یادداشت را برای‌تان نوشتم، من را ببخشید. ترسیدم شماره‌گان کاغذهای‌تان را داشته باشید و از کم‌شدن‌شان، دوباره عصبانی بشوید و مثل آن دفعه پای‌ام را بگذارید لای در و فشار بدهید. البته آن دفعه واقعاً حق‌ام بود. چقدر احمق بودم که فکر کرده بودم اگر تمامی اسامی ممکن که از ترکیب 15 حرف الفبای تبتی ساخته می‌شود را با کامپیوترتان حساب کنم و پرینت بگیرم، حتماً یکی از آن‌ها اسم اعظم خداوند خواهد بود و درنتیجه کار انسان بر روی این کره‌ی خاکی به پایان خواهد رسید و آخرالزمان فرا می‌رسد و الخ. شما هم آن‌قدر بزرگ‌وار بودید و آقا که من را به خاطر این کار اخراج نکردید و غیر از آن تنبیهی که گفتم، فقط سفارش کردید که دیگر به هیچ قیمتی روزنامه‌ی شرق برای‌تان نخرم. آقای موسیو ورنوش بزرگوار! شاه‌عباس التماس دعا دارد و می‌گوید اگر اجازه بدهید، سفری به اصفهان داشته باشیم. یاد ایام ماضی است فقط. برای دوسه روز اگر رخصت بدهید. البته قبل‌اش حتماً و حتماً دیوارهای‌تان را دستمال خواهم کشید و پرزهای قالی را برای‌تان دسته خواهم کرد. زیاده عرضی نیست.

شنبه، 30 آوریل 2006 - روایت موسیو ورنوش از ایرما

بعد از یازده‌سال و خورده‌ای بی‌خبری، از ناف استرالیا صاف اومده بوده در خونه‌ی من. با سه تا چمدون قهوه‌ای رنگ و رورفته که انگار مال اساطیر خاندانش بوده و حالا اون باید بارش رو به دوش بکشه. تو فرودگاه نگرش داشته بودن. واسه همون چهارتا مزخرفی که این‌جا و اون‌جا پرونده بود. پای تلفن هم همین ها رو گفته بود که بهش توپیده بودن. همه. دوست‌های قدیم و باشگاه. حالا وایساده بود تو چارچوب و گردنشو کج کرده بود و لبخندی می‌زد که تا اون ته‌مه‌ها رو نرم می‌کرد. همین این‌جور ولوشدن‌اش رو دم در، دوست داشتم. با همین ته‌خنده‌ای که هیچ‌وقت تو صورتش گم نمی‌شد. بهش می‌گم این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ مگه من جاکشم؟ می‌گه پفیوزتر از تو سراغ نداشتم برم پیش‌اش. بعد از یازده‌سال و خورده‌ای، بغل‌کردنش کیف داشت.
نشسته بود رو دسته‌ی مبل. چمدون‌هاش هم وسط هال ولو کرده بود. یه جوری چایی می‌خورد انگار سیصدسال نخورده بود. بو می‌کشید و هورت می‌کشید و دوباره بو می‌کشید. یه‌خرده پیشونیش تا خورده بود. موهاش رو کوتاه کوتاه کرده بود. می‌گم سفید کردی یا سفیدک زده اون کله‌ی توخالیت ناکس؟ دستشو می‌کشه رو تشک‌چه‌ی مبل سه‌نفره و زبونشو یه جوری با کیف درمیاره و می‌ماله به لباش. می‌گم کور خوندی! این‌جا فقط من می‌خوابم. گاهی هم شاه‌عباس. وقت‌هایی که حال‌اش زیاد خوب نیست.
مالبوروی اولترا می‌کشه. دوتا آتیش به آتیش. اومده این‌جا چه می‌دونم سمپوزیوم و از این کوفت و زهرماری‌ها بده راجع به ادبیات مدرن و اینا. براش شیشکی می‌بندم. می‌گه چهار تا از کارهاش رو هم آورده. چهارتا یا هشت‌تا؟ چهارتا دوتایی. همون هشت‌تا. چه فرقی می‌کنه؟ با خانم امامی هم قرار گذاشته واسه سه چهار روز بعد. براش ودکا می‌ریزم با لیموناد و یخ. خوابم میاد و می‌خوام بشنوم که این پدرسگ این همه سال چه غلطی می‌کرده تو استرالیا. دیر به حرف میاد. یک ساعت درباره‌ی مجتبا می‌گه که سه سال با هم می‌خوابیدن و بیدار می‌شدن. مرتیکه یه روز بی‌خبر خودشو تو حموم دار می‌زنه اما نمی‌میره. بعد رگشو می زنه. این دفعه می‌میره. می‌گه داره در باره‌ی اون هم می‌نویسه اما هنوز تموم نشده.
قضیه‌ی سید رو براش می‌گم. بغض می‌کنه. شماره‌اش رو می‌نویسم رو یک تیکه کاغذ براش. بعید می‌دونم زنگ بزنه.
می‌گه با یه یارو آرژانتینیه رفیق شده که فیلم‌سازه. از این پورنوهای آموزشی می‌سازه. با هم می‌گردن دنبال سوژه و کلی تفریح می‌کنن.
ودکا داره گرم‌مون می‌کنه. به شاه‌عباس زنگ می‌زنم که صبح بیدارم نکنه. همون پای تلفن می‌گه این درخت‌ها دارن هی رو ماشین‌ات عرق می‌ریزن. می‌گم درخت عرق نمی‌کنه شاه‌عباس. می‌گه چرا به خدا هی دونه‌های عرق‌شون رو می‌چکونن رو شیشه‌ی ماشین. شاید هم پاک نشه هیچ وقت. تو رو خدا یک کاری بکنید آقا! می‌گم اون‌ها شیره است احمق! عرق یک چیز دیگه است.
دوتایی می‌ریم تو تراس یه دودی بگیریم. سیخ رو می‌ذارم رو آتیش تا سرخ بشه. می‌گه خیلی وقته نکشیده. می‌گه یه چیزی با خودش آورده که آخر وجودتو می‌سوزونه. با ودکا هم قاطی نمی‌کنه.
قصه‌هاش رو یکی یکی میاره بیرون. اول پشتشو به طرف من می‌گیره. بعد برمی‌گرده. سه چهار قدم عقب‌عقب می‌ره و یهو شروع می‌کنه به خوندن. با صدای یک کم بم و شمرده می‌خونه. کوتاه‌اند. خیلی کوتاه. هر هشت‌تاشون رو یا چهارتا دوتایی، نمی‌دونم. بعد همین جوری زل می‌زنه به من که یه چیزی بگم. تو اون مستی و نئشه‌بازی حواسش هست که من چی دارم می‌گم درباره‌ی کارهاش. سرم درد می‌کنه. خیلی.
می‌گم ایرما بزار برا صبح. می‌گه نع! همین الان می‌خوام بدونم. اینا رو تو تموم کارهای این ده‌پونزه سال گلچین کردم واسه تو. این‌جا مجتبا رو ولش کردم. اشاره می‌کنه به اونی که توش یک مهمان‌دار پیر هست که بعد از سی سال گفتن این که اگه در وضع هوای کابین تغییری احساس کردین و... یک دفعه افسرده می‌شه و شروع می‌کنه هربار، موقع گفتن توضیحات تکراری و نمایش ماسک هوا، برای مسافرها شعرهای کوتاه ترکی خوندن. این‌جا داشتم درد و لذت مرگ مشترک رو با یه دختر تایوانی تجربه می‌کردم که تو یه اینستالیشن خودش رو دار می‌زد. بعد اون قصه‌‌ی روسپی‌ها رو دوباره می‌خونه برام. اونی که توش دارن درباره‌ی خوابیدن با ارنست همینگ‌وی و فرق‌ تولستوی و کافکا تو رختخواب با هم بحث می‌کنن.
حوصله ندارم آشغال‌هاشو گوش کنم. همین یه خورده ودکا و مخلفات هم این روزها منو میندازه. می‌گم الاغ این ها رو بزار صبح بخون. من که می‌شناسمت. کارهات رو هم دوست دارم. چرا گیر دادی؟
می‌گه سید چند وقته این جوری مونده؟ می‌گم شاید سه سال. چهارسال. از آلوارز هم کاری برنیومده. هی براش فال می‌گیره و سیمون هم پاک فراموش‌اش کرده. انگار نه انگار با هم برادر هستن.
یکی از شعرهای سید رو زدم رو دیوار. می‌گه برام بخون‌اش:

در باغ بود که پیدا شدم/
و بهار بود/
و مشتی یاد از من گریخت/
تا دیدم‌ات/
و عاشق تو و همه‌ی باقی عمرم شدم/

مستی پرید. از جفت‌مون. تمام هیکل‌اش شده گوش که من چی می‌گم درباره‌ی مثلاً آثارش. چی می‌گم؟ مزخرفن. بی‌برو‌برگرد. مال بیست‌سال پیشن. رفیق ما انگار تو تموم این یا‌زده سال از تو رختخواب نمور خونه‌اش تو سیدنی بیرون نیومده. سکوت زیادم داره لو می‌ده همه چی رو. می‌گم اینا رو کس دیگه هم دیده؟ همون خانم امامی و یکی هم تو نشر باغ. شاید کورش.
بغلش می‌کنم. ماچش می‌کنم. می‌گم ایرما تو اعجوبه‌ای. نبض زمان گهی ما رو حس کردی که این همه گند زدی به کاغذ. می‌گه اعوجاج تو خودمه. دارم هی مدام بالا میارم و می‌پاشم رو کاغذ. می‌گم همینه ایرما. تکون نخوردی. این‌جا هم تکون نخورده. همه حال می‌کنن شک نکن. دروغ می‌گم. خیلی.

جمعه، 21 آوریل 2006 - موسیو ورنوش و شاه عباس

این لامصب هم راه نمیاد. از صبح نشستم سرش. می‌گن اولش این‌جوری نبوده. یه راه صاف و صوف داشته که بعدها، همون وقتی که می‌خواستن واسه یه عده بی‌سروزبون آلونک بسازن، زدن تمام‌شو داغون کردن. دارم زور می‌زنم یه چیزی از توش بکشم بیرون که آخرش بشه یه چیزی که بشه گذاشتش جلو ملت. نمی‌شه. بار اول هم نیست. همیشه این جور وقت‌ها باید اون مرتیکه از در بیاد و یه نگاه خل‌خلی ای به من بندازه و دستشو به ریشش بکشه و اول مثلاً به بهانه‌ی پیداکردن چیزی، بره سر فایل و بعد هم‌چین بی‌تفاوت که انگار همین طوری شانسی اینا رو دیده، یه نگاه به میزم بکنه و بعد صداشو یه کم تودماغی بکنه و یه چیزی بگه. متلکی، طعنه‌ای، یه چیزی که تو دل منو خالی کنه که حالا ظهر شد و من هنوز دارم با خودم ور می‌رم و اینا. همین هم بشه که حرص من دربیاد و الکی الکی چهارتا خط بکشم از اول تا ته صفحه. بعد هم همون جوری بره که انگار خبری نشده.
آلوارز رو از صبح فرستادم دنبال حلوا. ختم باباش هم اگه بود تا حالا برگشته بود. شاه‌عباس سرک می‌کشه. اول اومده بود تو اتاق‌ام که بگه اگه چایی می‌خوام خودم برم بریزم. سرم رو بلند نکردم. رفت. بعد اومد که در پارکنیگ خرابه، با ریموت باز نمی‌شه. گفتم خب. حالا هم یه بسته‌ی مفنگی عدس با خودش آورده که اینا رو من پارسال گرفتم، خراب که نشده، ها؟! گفتم نع! امیدوار بودم گندیده باشه که یه چند روزی بفرستمش خونه به این بهانه.
آلوارز اگه بود حتماً بهش می‌گفت که قبلش باید جوشونده بشه. بهش می‌گم آخه مگه تو وکیل وصیع مردمی؟ می‌گه سید رو یادته؟ خوبه که نیست.
دو تا شون پیدا شده. اولی هنوز کار می‌کنه. فقط باید بیارمش این ور آب. می‌شه گذاشتش رو کفی اما الان نمی‌خوام بهش دست بزنم. دومی یه مشت آهن‌پاره شده تا حالا. همون موقع هم به سیمون گفته بودم که نمی‌خوامش. اصرار کرد. خیلی.
شاه‌عباس تو چارچوب زل زده به من. عمداً سرم رو انداختم پایین. می‌گه دخترم داره درس می‌خونه. تو خونه. عیبی نداره؟ از اون وقت‌هاست که باید سرش داد بزنم. آلوارز اگه بود سر اونم داد می‌زدم. بهش می‌گم برو در پارکنیگ رو دستی باز کن. می‌گه تاج و تختم رو برات تعریف کنم دوباره؟
به سیمون می‌گم مرض داشتی به اون مرتیکه زنگ زدی؟ شاه‌عباس به‌جاش جواب میده که خودش زنگ زد. حالا چه فرقی می‌کنه؟ آلوارز هم زنگ می‌زد، اشتباه بود. آلوارز برگشت. دست خالی.
نامه رو دوباره می‌خونم. از مقام وزارت عالی کوفت و زهرمار. صدبار خوندمش. می‌خواد این لعنتی رو. اون دو تای دیگه اگه دربیاد، همین جوری شل و ول براشون می‌فرستم. شایدم بشه قرض گرفت. شاه‌عباس دوباره این‌جاست. چشم‌هاشو انداخته پایین. منتظره من یه چیزی بگم. نمی‌گم. می‌گه پسر اول‌ام جوون‌مرگ شد. همون‌جا تو اصفهان. تو بازار مسگرا. دادم براش ختم مفصل بگیرن. خدا پسرتو برات نگه داره. دومی خودش نخواست. منم زورش نکردم. رفت با یه کولی نیمه‌دیوانه. خبرش هم نیومد. داشتم پیر می‌شدم. چشم همه به من بود. چهل روز خوابیدم. همون بالا که اومدی دیدی. این‌قدر نمور نبود قبلاً. سرت سلامت باشه. قهوه بدم؟
راست می‌گه آلوارز. سید این همه حوصله نداشت. زنش رو هم فرستاد بره. چهارتا کیسه عدس خریده بود وسط زمستون. عدس‌ها رو فریز می‌کرد. روش سس شکلات می‌ریخت قبلش. ماشینش رو که فروخت بهش زنگ زدم. گفتم زنت رو دیدم تو جام جم. قطع کرد. همون هفته یه مهمونی گرفت. مجلل. با صدجور شراب و کنیاک و کوفت و زهرمار. زنش رو هم گفته بود. چندتا از دختر جوون هم اجیر کرده بود انگار که بیان حال بدن به ملت. آخرش هم رفت رو میز خطابه خوند. به همه خندید و همه رو مسخره کرد. یه شعر عاشقانه هم واسه زنش خوند. از این کوچه‌باغی‌ها. مست بود. خیلی.
شاه‌عباس پیرهنشو عوض کرده. سبز پوشیده با یه شلوار هشت پیله‌ی آبی. کلاه کپ پوشیده تو این گرما. می‌گه اگه این همه نمور نشده بود حالا هم دلش می‌خواست با باجی بمونه همون‌جا. کسی که کاری بهش نداشت. حرف سال‌ها قبل بوده. شاید هم ولش می‌کردن با یه پسر مرده و یه پسر فراری و چهارتا دختر مشنگ و این آخری که داشت طبابت می‌خوند. تنها کسی بود که اون کولیه رو دیده بود. از رفتنشون خبر داشت ولی به شاه‌عباس نگفته بود. می‌گه شما بهش بگین حتماً قبول می‌کنه. یه آر.دی 79 یشمی مگه چقدر می‌ارزه؟ مفت که نمی‌خوام. قسط می‌دم. سفته هم می‌دم. به قرآن!
سومی رو هم کشیدم روش. به سیمون می‌گم حالا دستتو بکن تو ریشت تا آرنج. آلوارز پقی می‌زنه زیر خنده. دستشو می‌ذاره رو سرش. یعنی تسلیم. چهارمیش رو آلوارز درمیاره. خوبه.
کاش همون دکتر شده بود. به درد شاه‌عباس نمی‌خورد اما به‌تر بود. خیلی.