سهشنبه 24 اردیبهشت 1382
-شهرها را باید با زنهایاش شناخت. شاید به همین خاطر است که وقتی وارد شهر جدیدی میشوی، بیش از هرچیز به آشناشدن با زنی تازه میماند. اگر شبهنگام به شهر تازه رسیده باشی، تصویرت از شهر همراه با راز و رمز و گیجی مخصوصی است که طعم لذتی گنگ با خودش دارد. درست مثل زنی که در اولین دقایق آشناییات با او به رختخواب میروی. سرشار از تازهگی، اعجاب و لذت بیپایان کشف آغوشی تازه. با انبوهی دادههای نو دربارهی بدنی تازه، عاداتی تازه و کلمات عاشقانهی تازه. صبح که میشود، از خواب که بیدار میشوی، پرده را که کنار میزنی و به چشمانداز شهر تازه که نگاه میکنی، همان چیزهای آشنای همهی شهرهای قبلی را میبینی: کوچههای باریک با دیوارهای سیمانی بلند، پسربچههایی که با شیطنت، سر به دنبال بچهگربهای کردهاند، دستفروشی که با صدای بلند، خردهریزهایاش را میفروشد، زنی که با سینههای درشت از بالکن خانهاش آویزان شده تا سفارش خریدهای آشپزخانه را به مردش بدهد، پسر جوانی که کنار پنجرهای پنهان شده تا معشوقاش از خانه خارج شود، زن جوانی که در ایستگاه راهآهن، تکیه کرده به دیوار و سیگار میکشد، اتوبوسی شلوغ، لبریز از مسافران کمخوابی که به محل کارشان میروند، پسماندههای میگساری شب قبل مردانی که تمام شب را در باری به صبح رساندهاند و حالا وزش باد، آنها را به هر سو روانه میکند، اتوموبیلی که برای زنی ترمز زده و جریان تکراری ناز و نیاز، از دو سوی در اتوموبیل برقرار است. به رختخواب برمیگردی و میدانی که این هم شهری است مثل همهی شهرهای دیگر. با چهار تا خیابان تازه، یک سیرک و پلی که تنها طعم رود جاری زیر آن ممکن است کمی متفاوت باشد. درست مانند وقتی که صبحگاهان، خسته از عشقورزی طولانی با زنی ناشناس، در بستری ناشناس، از خواب بیدار میشوی. زن دیشب، حالا در آشپزخانه لابد دارد قهوه درست میکند و حولهی حماماش را دور سرش پیچیده و آهنگ عامیانهی مبتذلی را با سوت میزند. انحنای پشت کمر تا باسناش، چندجا چینهای ریزی خورده و باریکههایی از پوست به رنگی متفاوت که از کمشدن یا زیادشدن وزناش خبر میدهد. پاشنهی پایاش، ترکترک شده و پوست زمختی دارد. سینههایی که دیشب، آرامگاه ابدی نالههای غریزی تو بود، امروز صبح فقط دو تودهی نرم و آویزان و لرزان است. و اسماش، چه تفاوت میکند؟ این هم شهری است مثل شهرهای دیگر.
شهرها را باید با زنهایاش شناخت. تا زنی را در شهری تجربه نکرده باشی، ادعای شناختن آن شهر بیهوده است. تا پیچ و خمهای زنی از شهری تازه را طی نکرده باشی، نقشهی شهر را نمیتوانی به خاطر بسپری. با تمام آزادراهها و پلهای هوایی و پلهکانهای متروک سنگی در محلههای قدیمی و طاقیهای آجری با سبزههایی که جابهجا در لابهلای آن روییده است. تا مزهی گس شراب را بر روی لبهای آن زن نچشیده باشی، طعم واقعی ادویهی محلی و کباب غدافروشیهای دورهگرد و شاتوبریان گرانترین هتل شهر را درک نخواهی کرد. تا زیبایی نیمرخ زن را در سایهروشن غروب، آنهنگام که برهنه به آغوشات میخزد، لمس نکرده باشی، از درک زیبایی خیرهکنندهی چراغهای نئون کافههای نیمهشب درازترین خیابان شهر و عظمت نماهای شیشهای آسمانخراشهای اداری مرکز شهر و سایهروشن سنگفرش نمناک کوچهباغهای شهر را درک نکردهای.
اینگونه است که بنارس و مونپولیه و کاراکاس و قاهره و تبریز و آمستردام و وین و شانگهای و هرات همه شبیه هماند و از اساس متفاوت. شاید باید شهرسازان به پیشنهاد کالوینو گوش میدادند که نام زنان را به شهرها میداد.
نوشتهشده توسط سید سلطانی
ورنوش سید و وبلاگ قدیمی اش رو ول کن. بچسب به شاه عباس که داره سرطان می گیره.